آقامون و آقاتون

چند وقت قبل یه خانومی که همکلاس کلاس زبان مامان و بابا بود بهم زنگ زد و گفت که دنبال کار میگرده. پارسال لاتاری برنده میشن و مستقیم میان اینجا. این خانوم که از اون مدل زنهایی کلیشه ای خودمون بودن. خونه بزرگ و دوست و همسایه و مهمونی و البته آرایشگر هم بودن و هستن. خوب معلومه که وقتی میان اینجا اولش به شدت تو ذوقشون میخوره. محبوس تو آپارتمانی که نه میتونن با همسایه ها رفت و آمد کنن, نه کسی از دوستان و آشنایان وقت مهمونی و دید و بازدید داره و نشستن تو خونه و منتظر شدن تا شوهر و بچه ها از سر کار و مدرسه برگردن. از این حرفهای مهاجرتی.
اینها بماند. بابا شماره من رو به این خانوم دادن و گفتن که کارم چیه. من که باهاش حرف زدم اینها رو گفت: ” میخوام کار آراشگری ام رو ادامه بدم. یه جایی هم باید باشه که صبح که بچه ها رو میذارم مدرسه برم و ساعت سه و نیم که تعطلیل میشن بیارمشون و بعدش خونه باشم که واسه آقامون غذای گرم درست کنم. عادت ندارن شب غذای سرد بخورن. یعنی میخوام کارم ساعت نه تا سه باشه و یه جایی هم باشه که انگلیسی نخواد. اگه آرایشگری ایرانی باشه خیلی بهتره.”
من بینوا مونده بودم چی جواب بدم. از آرایشگری شروع کردم که اینجا چقدر سخته مدرکش رو گرفتن و چقدر گرونه . حتی واسه اینکه هفته ای چند ساعت تو یه آرایشگاه یه صندلی کرایه کنی کلی باید پول بدی. بعد هم اینکه با این ساعتی که شما میخواهی و وضع زبان بهتره که تو یه رستوران یا فروشگاه نزدیک خونه دنبال کار بگردید.
گفت من جایی رو بلد نیستم و نمیدونم چی باید بگم. آخرش قرار شد یه روز برم دنبالش و چند جا با هم بریم. یه روز تو همون هفته هم قرار گذاشتیم.
روزی که میخواستم برم دنبالش, زنگ زدم که آدرس بگیرم گفتش راستش با کسی قرار داره که بره خانه سالمندان. مثل اینکه یکی از آشناها کاری براش پیدا کرده بود. خوب عزیز من نمیتونی زودتر بگی ملت هم برنامه خودشون رو بدونن؟
به هر حال بهش گفتم که موفق باشی و گفتم که اگه تو پر کردن فرم تقاضانامه هم مشکلی داشت حتما تماس بگیره.
این گذشت تا اینکه هفته بعدش زنگ زد و گفت مصاحبه داره و خیلی میترسه. یادم اومد که تو خونه یه فرمی دارم که شامل یه سری سوال کلی میشه که یه جورایی تو مصاحبه ها هست. گفتم من همچین چیزی دارم و میتونم بهش بدم.
نه راست نه چپ, گفت میتونی اون رو شب بیاری برام؟
بد جا خوردم. چون میدونستم خودش ماشین هم داره. گفتم الان نمیتونم اما آخر شب بعد از کلاسم میتونم. گفت اتفاقا امشب آقامون هم خونه نیست. هر ساعتی بیاین اشکالی نداره. دیگه داشتم خونسردی خودم رو از دست میدادم. گفتم : من با آقاتون مشکلی ندارم. هر ساعتی وقت داشتم میام. آدرس رو گرفتم.
شب گذاشتم ساعت ۱۱ رفتم. با هانی هم رفتیم. لباس ورزشی هم تنم بود و بطری آب به دست. در که زدم خودش اومد در رو باز کرد و به تمام ائمه قسم که بیا تو. گفتم عرق کرده هستم و وضعم مناسب نیست از طرفی هانی هم تو ماشین منتظره.
گفت : اشکالی نداره. آقامون اومدن خونه. میتونین به آقاتون بگین بیان تو !
کی گفته موقع کار نمیشه تفریح کرد و خندید؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.