سکوت این‌روزهایم را دوست ندارم. دلم برای نوشتن در اینجا تنگ شده. دست و دلم به نوشتن نیست. می‌دانم گذری است و دوباره پر خواهم شد از نوشته. لابد وقتی به همان زندگی شلوغ همیشگی برگردم.
اینجا خانه دوم من است. وقتی ننویسم انگار شب به خانه نرسیده‌ام.
باید خودم را مجبور کنم که روزمره‌هایم را بنویسم. گاهی به روزهای اول اینجا نوشتن نگاه می‌کنم که چه راحت می‌نوشتم و چه قدر دوست داشتم نوشته‌هایم را. اینجا نه قرار بود جای حرف‌های گنده بشود نه نوشته‌های خوصله سربر. قرار بود خود من باشد با همه خنده‌ها و غم‌ها و غرها و بالا و پایین‌های زندگی. خودم که گنده نشده‌ام اما شاید حوصله‌بر سر شده باشم، مثل خود اینجا.
همچنان در سفرم و همچنان مشغول خوش‌گذرانی. شاید هم وبلاگ دیگر جدا شده باشد از زندگی واقعی. وقتی زندگی خوب است و به راه، هوس نوشتن به سر آدم نمی‌زند.
یک برنامه بود دوران بچگی ما که چندتا پسربچه که از مدرسه می‌آمدند و در راه خانه، در یک خرابه دور هم جمع می‌شدند و برای خودشان تاتر بازی می‌کردند، را یادتان است؟
دیروز یاد آن افتادم. یک پسر قد بلند کچلی هم بازیگرش بود که تنها کسی است که از آن تیم یادم مانده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.