تا همین چند لحظه قبل – قبل از اینکه کامپیوترم درست در لحظه دست به کیبرد شدنم فریز کند- آنقدر عصبانی بودم که می‌توانستم گردن کسی را با دندان‌‌هایم بجوم. دست درد – همان دست درد قدیمی معروف- هم بعد از مدتها آمد و یک چرخی زد در دستانم. بعد کامپیوتر را که خاموش کردم و بستم- در همین فاصله دوباره باز کردنش- ذهن صاحاب مرده برگشت به منشا نیمی از تمام اعصاب خوردی و سو تفاهمات سال گذشته. آن‌هایی که باید بفهمند خودشان هم احتمالا به اندازه من درگیر این سوتفاهمات بوده‌اند هرچند یا سعی در انکارش شد یا منجر به برخی مناقشه‌های جدی‌تر. در اینکه اصل جریان از ابتدا درست نبود هیچ شکی نیست اما هنوز هم برای من جای تعجب است که چطور همه ما- همه ما- بر اساس یک جریان یک هفته ای اینطور به خودمان اجازه قضاوت در مورد زندگی بقیه مان را دادیم؟
اینکه چطور بدون توجه به آنچه که شاید در همان بازه زمانی پشت دیوار یا در شب قبل بر کسی گذشته بود توانستیم اینطور سنگدلانه برای راه و روش زندگی بقیه الگو ببریم و الگویمان را در سطح بین المللی پخش کنیم؟ الان که خودم به آنچه شاید در این مدت و بر اساس همین طرز تفکر و بدون نگاه کردن به پشت پرده نوشتم نگاه می‌کنم از خودمم شرمم میاید که شاید من هم ناخود آگاه اینهمه احساس نفرت را در کسی جوشانده باشم و چنین دردی را در دستان کسی موجب شده باشم.
من الان می‌دانم که آن انسان آن بازه زمانی هیچ شباهتی به اصل من که خوب است حتی به وبلاگ من نداشت ولی نمی دانم چرا تا همین لحظه فکر نکرده بودم که شاید این قانون برای بقیه هم در آن بازه صادق بوده باشد. برای شناخت انسان‌ها وبلاگ که خوب است سال‌ها وقت هم که بگذاریم شاید به جایی نرسیم. نمی‌دانم چطور فکر کردم- چطور فکر کردیم= انسان‌ها را می‌شود از روی وبلاگشان شناخت و با دیداری کوتاه در بدترین شرایط ممکن در مورد هویت و واقعیت زندگیشان قضاوت کرد.
در این فریز کردن کامپیوتر رازی بود که خشم وحشتناک مرا به این نوشته تبدیل کرد. چون این نوشته مخاطب اصلی اش خودم هستم وشاید بقیه اصلا از آن سر در نیاورند نظرات را می‌بندم اما برای گفتگو همیشه راهی است. مگر نه؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.