ما سه نفر بودیم (‌قسمت ششم)

برای راهنمایی هردویمان مدرسه تیزهوشان قبول شدیم. یادم نیست آن‌ موقع‌‌ها می‌گفتند فرزانگان یا نه. به من اجازه ندادند بروم و آ هم نرفت چون مادرش اعتقاد داشت بچه‌ها باید با روند طبیعی درس بخوانند که بهشان فشار نیایید و یکدفعه از درس و مدرسه زده نشوند. ما رفتیم مدرسه راهنمایی ابوریحان. شیف ب. داستان سه نفر تازه از اینجا شروع می‌شود.
ت به ما اضافه شد. کلاس اول الف. خانم طبسیان مدیرمان بود. خانم خاکپور معلم علوم. خانم شاهینی تاریخ و جغرافیا. خانم احمدی معلم عربی و یک خانمی بود به اسم خانم نجاتی. (‌ده دقیقه فکر کردم تا اسمش یادم آمد) ت به ما اضافه شد و قرار گویی بر این شده بود که این سه نفر اسم مدرسه ابوریحان ب را که همیشه زیر اسم ابوریحان الف بود دوباره زنده کنند. آن سال‌‌‌ها مسابقات استانی به اسم مدرسه‌ها تمام می‌شد. همه مدل مسابقه‌ای هم بود. از نقاشی و خوشنویسی بگیر تا مسابقه قران و کتابخوانی و درسی و سرود و نمایش.
ت مادر نداشت. راستش من هیچوقت نفهمیدم مادرش فوت کرده یا از پدرش جدا شده. دو برادر بزرگتر داشت. پدرش معلم بود. دبیر ادبیات. ت فروغ را برای ما آورد و یواش یواش گلسرخی و کسرایی را. آ شروع به شعر گفتن کرد. ت از کشتارهای زمانی می‌گفت که ما کلاس اول بودیم. ت هم خوشنویسی می‌کرد. خط هردویشان خیلی خوب بود. من اسم ها را از ت یاد می‌گرفتم و در کتابخانه عمویم به دنبال کتاب‌ها می‌گشتم. بازرسین دم در که کیف‌هایمان را قبل از وارد شدن به مدرسه می‌‌گشتند نمی‌دانستند کتاب‌های گلسرخی و شاملو و محمود را نباید آورد مدرسه. ما شعر حفظ می کردیم و سرشار از این کشف تازه زیباترین روزهای زندگیمان را ساختیم. من بهترین روزهایم را داشتم. هر چند شعرهایی که از بر می‌کردیم داستان شهرمان بود بیرون چهار دیوار مدرسه ابوریحان.
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.
ادامه دارد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.