ما سه نفر بودیم. ( قسمت سوم)

ن تمام سال برای ما از آن قصه‌ها تعریف کرد. از خودش و پدرش و مادرش و پسر عمویش. برایمان همه کارهایشان را هم با جزئیات شرح می‌‌داد. همه چیز را می‌گفت. بدون خجالت و البته با شادی. اینطور نبود که بترسد یا گریه کند. شاد بود و برایمان قصه می گفت.
سال‌‌ها طول کشید تا من به خودم اجازه دادم برگردم و بیاد بیاورم که ن چه می‌گفت. هیچ وقت هیچ وقت با آ هم در موردش حرف نزدیم. انگار در همان عالم بچگی هم می‌‌‌دانستیم که آدم وقتی از این چیزها هم می‌شنود نباید در موردشان حرف بزند. هیچ وقت باهم در موردش حرف نزدیم تا سال دوم دبیرستان. قصه ها قاطی می‌شود. ولی می‌خواهم داستان ن را اینجا تمام کنم.
ما کلاس دوم دبیرستان بودیم. من ریاضی می‌خواندم و آ تجربی. هنوز با هم دوست بودیم که یک روز سر صف ن را دیدیم. من توی صف آ اینها ایستاده بودم که ن آمد. تجربی بود. اما کلاس ها دیگر به ترتیب حروف الفبا بود. کلاس آ اینها نبود. آمد. سلام کرد و گفت شما دوتا هنوز باهمید؟ ما هم گفتیم که رشته‌هایمان جداست. اصلا عوض نشده بود. هنوز لپ‌هایش به همان سرخی بود. به نظر من که قدش هم همانقدر بود که کلاس دوم ابتدایی بود. ن رفت سر صف خودشان و من و آ به هم نگاه کردیم.
حالا دیگر بزرگ شده بویم. زنگ تفریح‌ها شعرهای فروغ را می‌خواندیم. روزنامه دستمان می‌گرفتیم و کتاب خوانده بودیم. کتاب‌های ممنوعه هم می‌دانستیم که چیست. حالا خودمان هم گیریم که از آن کار‌‌ها هنوز نکرده بودیم اما دست کسی را گرفته بودیم و دل‌پیچه های عاشقی را می‌دانستیم که چیست. دست کم مثل کلاس دوم ابتدایی نبود که ندانیم نمی‌‌‌‌شود که بچه هشت ساله با پدر و مادر و پسر عمویش همه با هم بخوابند و از آن‌کارها بکنند. یک سوال بود در ذهن هر دوی ما. ن آن قصه ها را از کجا می‌آورد؟ باید تا زنگ تفریح صبر می‌کردیم که بتوانیم در موردش حرف بزنیم.
شاید از بچگی فیلم پورن می‌دید. شاید پدر و مادرش جلوی او کارشان را می‌کردند و او هم در خیال پسر عمویش را وارد ماجرا کرده بود. شاید هورمون‌‌هایش به خاطر جثه بزرگش خیلی زودتر از موقع شروع به ترشح کرده بودند. شاید کسی آزارش می‌داد همان پسرعمویش یا حتی پدرش و این قصه‌ها را برای رهایی از رنجی که می‌کشید می‌ساخت. شاید همه این‌‌ها بود و بهانه برای مشق ننوشتن هم بود. ما آن روز به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. هیچ وقت نرسیدیم. اما حداقل فهمیدیم که این داستان‌های ن چقدر ذهن هردوی ما را تمام آن سال‌ها مشغول کرده بود. حالا یک نفر دیگر هم بود که می‌شد برایش داستان را تعریف کرد و ساعت ها به نتیچه گیری های بی‌حاصل پرداخت.
ن خودش هم فهمید که ما داستان‌هایش را یادمان است. به وضوح خودش را از چشم ما پنهان می‌کرد. در آن دبیریستان پنهان شدن از چشم ما دو نفر کار ساده ای نبود…
ادامه دارد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.