ما سه نفر بودیم…

بزرگترین دغدغه زندگی قبل از دبستان من یک جلمه بود: “آدم‌ها چطور دوست پیدا می‌کنند؟” از هر کسی که مدرسه می‌رفت سوال می‌کردم. خاله‌هایم آن سال‌ها دبیرستانی بودند. جواب‌هایشان گنگ بود. خودشان هم نمی‌دانستند چطور دوست‌هایشان را پیدا کرده‌‌اند. روز اول مدرسه بود. لابد اول مهر بود. مهر سال هزار و سیصد و شصت و هفت. بماند که بزرگترین غم من هم نیمه دومی بودن بود. شاید این حس مزخرف همیشه عقب ماندن از بقیه که بزرگسالی‌ام را هم پر از اضطراب کرده از همان روزها شروع شد. از همان حس نیمه دومی بودن و با شصتی‌ها مدرسه رفتن.
روز اول مهر ماه شصت و هفت بود. من مانتو و شلوار طوسی داشتم. با روسری آبی نفتی. مانتو و شلوارم را خیاط محمدی که طبقه سوم آن پاساژی که ته خیابانی بود که درواره بابل را به میدان ساعت وصل می کرد دوخته بود. ( نه اسم پاساژ یادم میاید نه اسم خیابان را). سر آستین هایش ابری بود. مقعنه آبی‌ام هم چانه ابری داشت. لبه‌اش هم ابری بود. این‌ها را یادم است چون عکس‌‌های آن روز را دارم. عکس‌های روز اول مدرسه. مهر ماه سال هزار و سیصد و شصت و هفت.
با مادرم رفتیم مدرسه. دبستان هدایت. شیفت صبح. آ هم با مادرش آمده بود. اصلا نفهمیدم که چطور شد. الان هم هرچه فکر می‌کنم با آنکه آن روز با جزییاتش یادم است اما یادم نمی‌آید که چطور شد. چطور شد که آ شد اولین دوست من. مادر و پدر آ کارمند دولت بودند. اسم اداره شان یادم نیست. شاید اداره برق یا مالیات.
ما رفتیم کلاس خانم فتاحی. اسم‌‌هایمان را خواندند و گفتند سه کلاس اول داریم. خانم فتاحی. خانم وقایع‌نگار و آن سومی را یادم نمی‌‌‌آید. من و آ رفتیم کلاس خانم فتاحی. خوشحال بودیم. دلیار هم با ما بود. مهرناز هم همین‌طور. البته آن‌روز این اسم‌‌ها را نمی‌دانستم. الان یادم می‌آید. دلیار خودش را دوبار خیس کرده بود. با یک دختر دیگر. دلیار یک برادر دوقلو هم داشت. کاوه بود شاید. این‌ها را دیگر از دوران دبیرستان یادم است. نباید زمان‌‌ها را قاطی کنم.
هنوز خانم فتاحی نیامده بود سرکلاس. مادرم هنوز در مدرسه بود. آن زمان‌‌ها از این برنامه‌های آشنایی و سال اولی‌ها یک هفته زودتر بیایند خبری نبود. روز اول هم باید تا ساعت دوازده و نیم می‌ماندیم. مادر آ آمد و گفت که کلاس آ عوض شده. آ را برد کلاس خانم وقایع‌‌نگار. من به مادرم گفتم من هم می‌خواهم بروم کلاس خانم وقایع‌نگار. اما اجازه ندادند. خیلی بعدها فهمیدم که کلاس خانم وقایع‌نگار کلاس عزیز کرده‌‌های مدرسه بود. چون همه بچه دکتر‌های مدرسه می‌رفتند کلاس خانم وقایع‌‌‌نگار. آ بچه دکتر نبود. اما پدر و مادرش کارمند دولت بودند. آن‌روزها هنوز کارمندها منزلتی داشتند. کلاس ما همان روز اول از هم جدا شد و من هیچ وقت یادم نیامد که بعد از آ دوست صمیمی کلاس اول من که بود…
ادامه دارد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.