می توان با فشار هرزه دستی…

من این جملهI don’t care را نمی فهمم. در فرهنگ لغات من جای ندارد. برایم تعریف شده نیست. از بکار بردنش متنفرم. از عادت به بکار بردنش بیشتر.اصطلاحی نیست که با فرهنگی که من با آن بزرگ شده ام همخوانی داشته باشد. ما یاد نگرفته ایم شانه هایمان را بالا بیندازیم و بگوییم به من مربوط نیست. این کلمه ها بیگانه اند با من. با فرهنگ ما. آنقدر هم برایم جذاب نیست که بخواهم از فرهنگ جدید یادش بگیرم.
من نمی توانم بگویم I don’t care وقتی خواهر کوچکم روزی ده ساعت کار می کند و تازه بعدش باید برود سر یک کلاس کوفتی چهار ساعته. من نمی توانم بگویم I don’t care وقتی وقتی کسی قلبش درد می گیرد و به خاطر پول بیمه اش نمی تواند برود دکتر. نمی توانم بگویم I don’t care وقت مادر بزرگ هفتاد ساله ام باید برود در حیاط چوب بسوزاند و زغال درست کند تا بگذارد زیر کرسی پدر بزرگ مریض تنهایم. نمی توانم بگویم I don’t care وقتی آن زن امروز با بینی شکسته وارد پناهگاه شد. نمی توانم بگویم I don’t care وقتی دوستم مجبور است دوجا کار کند و تمام وقت درس بخواند تا پول سفر مادرش را تهیه کند. نمی توانم بگویم وقتی خبرهای اعدام و شکنجه و زندان را می شنوم. نمی توانم بگویم I don’t care وقتی برای زندگی عاطفی دوستم نگرانم. اصلا نمی توانم بگویم I don’t care وقتی کسی که دوستش دارم و برایش احترام قایلم شب و روز پشتم حرف می زند. نمی توانم بگویم برایم مهم نیست.
نمی توانم. نمی خواهم. نمی خواهم تبدیل به آدم الکی شادی شوم که با فشار هرزه هر دستی هر نگاهی هر لبخندی فریاد بزنم که وای من چقدر خوشبختم * من نمی توانم خوشبختی ام را در بی تفاوتی نسبت به مردم اطرافم هر چند دور تعریف کنم. از تبدیل شدن به یک آدم بی تفاوت مرده سرد هرچند به ظاهر شاد و خوشحالم متنفرم.. این جمله اولین قدم برای پایین رفتن از موهای خرگوش و خوابیدن در ته کلاه شعبده بازی است. نمی خواهم بخوابم.
می خواهم هنوز هم خبرهای بد دلم را بسوزاند .می خواهم هنوز هم امضا کنم می خواهم هنوز هم با اشتیاق در مورد وقایع اطرافم حرف بزنم.
زندگی من غیر از این نیست. نمی خواهم وقف خودم باشم. قرارم با خودم این نبود. اگر الان نسبت به خواهر و پدر و دوست و همکار بی تفاوت شوم چه بر سر بقیه هدفهای زندگی ام میاید؟ چرا آدمها به این زودی, به دهه سوم زندگی شان نرسیده هدف هایشان را ,آرمان هایشان را فراموش می کنند نمی توانم قبول کنم که من اینقدر تجربه کرده باشم که به نا امیدی رسیده باشم. من هنوز از این دنیا هیچ نمی دانم. تازه وقت من است که بروم و تجربه کنم و شکست بخورم و دوباره بلند شوم. گفتن I don’t care به طرز بی شرمانه ای پاک کردن صورت مسئله است. به ما بچه های ریاضی یاد داده بودند که مسئله را بخوان اگر نفهمیدی اش دو باره و سه باره بخوان و برای خودت در یک کاغذ جدا بنویسش. شاید برای خیلی از مسئله ها بر خلاف سوالهای ریاضی نتوان به جواب واحد رسید اما مهم رسیدن به پاسخ است. گاهی جواب فقط نیم نمره دارد و روش حل سه و نیم نمره.
*وام گرفته از شعر عروسک کوکی فروغ فرخزاد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.