بهانه عصر جمعه

پدر و مادرم شیرین تر از همیشه شده اند. گاهی بهشان نگاه می کنم و غرق در لذت می شوم. زندگیشان در ایران سخت بود. خیلی سخت. قصه هفتاد من کاغذ است. اصلا نمی دانم اجازه دارم بازگویش کنم یا نه. ولش کن.
هنوز به همان اندازه سابق توی سر و کله هم می زنند. البته بیشتر مادرم می زند و پدرم می خندد. چند روز قبل هم با برادرم رفتند در کمد قایم شدند و نیم ساعت خندیدند. چون مادرم تهدیدشان کرده بود که اگر باز هم مسخره بازی در بیاورند از خانه بیرونشان می کند.
رفته اند امتحان تعیین سطح زبان داده اند که از ترم بعد بروند کالج. نمره مادرم بیشتر شده. موقع آمادن پدرم می گوید . من نمی آیم. می خواهم بروم “لایبرری” درس بخوانم که نمره ام از تو بهتر شود. می گویم حالا کوتاه بیا. کلاسها ژانویه شروع می شود.
شبهایی که می توانم بروم بهشان سر بزنم می بینم که دوتایی نشسته اند پشت میز و دارند مشق هایشان را می نویسند. چایی هم همیشه دم است. بعد از چند
سال بالاخره توازنی پیدا کرده زندگیشان بین کار و مطالعه زبان و بچه ها. البته اگر نوری زاده دیدن پدر مایه دعوا نشود. خوب است از من حساب می برد و می داند وقتی من آنجایم نباید تلوزیون نگاه کند.
خوشحالم برایشان. مهاجرت سخت بود. خیلی سخت. برای بچه ها از همه چیزشان از همه کس شان گذشتند. آن سالهای اول هم خیلی سخت بود. ما هر کدام سرمان به عشق و زندگی خودمان گرم بود. نفهمیدیم عمل قلب مادر بزرگ چقدر مادرم را پیر کرد و چطور پدرم تمام دغدغه اش این است که لحظه آخر پیش پدر و مادرش باشد.
خوشحالم خیلی بهتر از هم سن و سالانشان قواعد سرزمین تازه را پذیرفته اند- بماند که واقعا کار زیادی نکردند. من همیشه اعتقاد داشتم خیلی از هم نسلانشان در ایران آوانگارد ترند- و یاد گرفته اند لذت ببرند از زندگی ساده شان. شاید خانه شان به بزرگی خانه ایران نباشد و هر هفته سفره مادر برای پنجاه نفر باز نباشد و پدر مجبور باشد در آپارتمان را ببندد. ( خانه ما در ایران معروف به این بود که هیچ وقت درش بسته نیست. نه در مثل. که واقعا پدر همیشه لای در را باز می گذاشت. می گفت شاید کسی بخواهد بیاید تو و اگر در بسته باشد رویش نشود زنگ بزند) اما می دانم که فکرشان نگران دانشگاه و خرجی بچه ها نیست. نگران آینده کاری دخترانشان نیستند. می دانند برادرم با همه خریتش عاقل است و تازگی ها برای اولین بار است که حس می کنم به شصت و هفتاد سالگی شان امیدوارند.
این جرقه های امید را در صورتشان دوست دارم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.