خاطرات من از کلبه

هوا تاریک است. البت که هوا تاریک نمی شود. لابد ابرها تیره اند که هوا را تاریک کرده اند. آسمان یک دانه ابر هم ندارد ولی تاریک تاریک است. به طرز ترسناکی همه جا خالی و خاکستری است. انگار قصد باریدن داشته باشد اما ناز کند. یک ناز وحشتناک. سوز برف همه جا را گرفته. خوشی برفش مال دیگران است و سوزش مال ما. روی زمین که بخوابی چشمت به شاخه های حالا دیگر لخت شده می افتد. یک دانه برگ گیر کرده جایی روی شاخه ها. نمی افتد. گول زنکی شده لابد حالا برای آن دخترکی که باید با آخرین برگ می مرد. داستانهای تکراری.
دلم هوای باران کرده. نمی بارد. سایت هواشناسی گفت که نمی بارد. این چه جهنمی است که برای برف دیدن هم باید مسافرت کرد آخر؟
الان وقت خیالبافی است دوباره. مثلا کلبه ای داشتی – که باید هم آتشی روشن داشت و به من چه که در خیال چه کسی قرار است آتش را روشن کند و کلبه را گرم- بعد بیرون هم برف ببارد و تا ابد هم فقط درخت لخت باشد و لابد یک دریاچه هم روبه رو. بعد هم یک لیوان شکلات داغ باشد و شنلی روی تن لخت و بعد هم یک ژست لیوان به دست ایستاده کنار پنجره و نگاهی با تامل به مرغابی های یخ کرده روی دریاچه.
اصلا وقتی هوا اینطور تاریک و ترسناک است چه چیز بهتر از خیال. نوبل خیالبافی نداریم؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.