فکر کردن با صدای بلند

۱. تازگی ها یک کشف جدید کرده ام. یکی از دلایل بیشماری که من از شهرمان خوشم نمی آید و فقط منتظرم این دانشگاه تمام شود که از آن فرار کنم این است که شهر تخت است! پستی و بلندی دارد اما کوه ندارد. دور و برش پر از تپه های کوچک است و از هیج جای شهر نمی شود هیچ کوهی را دید. شهر بزرگی است. شاید چندین برابر سن فرانسیسکو باشد اما پخش است.
من با کوه ها بزرگ شدم. فکر کنم تقریبا تمام سالهایی که در ایران زندگی می کردم چه در شمال چه در تهران خانه ام جایی بود که با ایستادن کنار هر پنجره ای می توانستم دماوند را ببینم. شاید این مسخره به نظر برسد اما اینروزها فکر می کنم به بلندی احتیاج دارم. احتیاج دارم جایی باشم که دور و برش کوه باشد. نه کوههای قهوه ای لخت. کوه درخت دار شاید هم سفید. نمی دانم. به بلندی احتیاج دارم. بدم نمی آید بروم مونتانا زندگی کنم.
۲.باید استعدادم در زمینه طراحی و دکوراسیون را جدی بگیرم. طرحی که برای غرفه فامیلمان در یک نمایشگاه دادم و خودم هم با چهارمتر پارچه و دو تا ستون عملی اش کردم طرح اول نمایشگاه شد. همیشه هم تزیینات داخلی را دوست داشتم. طراحی جواهر را هم. حالا جالبش این است که خواهرم طراحی داخلی می خواند و وحید هم معماری و رها هم بدش نمی آید طراحی خودرو را دنبال کند. از همه بی ربط تر هم منم.
۳. معاشرتی را که فقط برای وقت گذراندن باشد دیگر نمی خواهم. آدم لازم نیست از همه کس و همه چیز در همه جا چیز یاد بگیرد که بگوید وقتش مفید صرف شده. اما حداقل باید از وقت گذرانی اش لذت ببرد. وقت و حوصله معاشرت های بی مصرف را ندارم.
۴. این ابرو کندن من به بحرانی ترین مرحله اش از ابتدای اعتیادم رسیده است. ابروی سمت چپم تقریبا کامل کچل شده است. در حالی که به خودم در آینه نگاه می کنم که چرا این بلا را به سر خودم میاورم با یک دست در حال کندن یک خال دیگرم. یعنی از لحظه زنگ زدن ساعت در ساعت شش صبح دستم می رود به سمت یکی از ابرو هایم و تا همان وقت برگشت به تخت ادامه دارد. وقت غذا و کار و کلاس و رانندگی هم نمی شناسد. حتی وقتی تایپ می کنم و نه تا از انگشتهایم مشغول است کافی است یک لحظه مکث کنم که یکی از دستها به سمت ابرویم برود.
مستاصل شده ام. چه باید بکنم برای ترکش؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.