درد

سلام. خوبی؟
من خوب نیستم. حالم امروز خوش نیست. هنوز یک روز کامل مانده و تازه اول صبح است. دیگر برای آخر هفته ها هیچ قراری نخواهم گذاشت. تا سه ماه آینده. آنقدر از درسها عقبم که دیگر حتی نمی فهمم استادها سرکلاس از چه حرف می زنند. هیچ وقت اینقدر خودم را خرفت حس نکرده بودم. به خودم قول دادم تا آخر امسال – تو بخوان آخر دسامبر- برای آخر هفته ها هیچ قراری نگذارم. از زندگی ام عقب افتاده ام.
دو روز است که می ترسم. یعنی دو روز است که ترس هایم باز به یادم آمده. دلیل هم دارد. یادم آمده که دارد یادم می رود خوب ببینم و خوب بنویسم. یعنی چشمهایم را بشویم و بنویسم. بگذار دردل کنم.
مهاجر که می شوی فکر می کنی چشم دنیایی به دنبالت است. حالا از عمو و خاله و عمه گرفته تا خواننده هایت و دوستانت دوران راهنماییت. خودت هم خودت را یک کمی مهمتر از اندازه واقعی ات تصور می کنی. همیشه تصویر انسانهای مهر خورده به اسم موفق جلوی چشمت است. انسانهایی که انگار ده سال در سکوت بوده اند و بعد به رسم ایرانی – امریکایی ها یا شده اند فوق دکتر فلان یا عضو ارشد ناسا. بعد اینها هم لابد معیار موفقیت است. انگار قانون نانوشته ای است که مهاجر ناراضی ترک وطن کرده دیگر باید معیارهای کشور دوم یا سوم را بپذیرد که اگر آنجا هم ناراضی باشد و گلایه کند دیگر مشکل از خودش است.
انگار یک قابی شده است این معیارها دورم و روز به روز دارد تنگ تر می شود. باید راضی بود و برای عمو ها و عمه ها و مادر بزرگ ها یک خدا را شکر هم به ته اش اضافه کرد. انگار این مقایسه بین بد و بدتر را قبل از به زبان آوردن هر کلمه ای باید یک بار در ذهن مرور کرد. یادت بیاید از کجا آمدی. همین هم از سرت زیاد است. ساکت باش و کارت را بکن. این همه آدم آمدند و در همان قاب تزیینی بی صدای موفق جا شده اند. تو دیگر چه مرگت است که هرجا که می روی باید فقط منفی ها را ببینی.
من امریکا را دوست دارم. به هزار و یک دلیل. از اعتراف به این هم نمی ترسم. روزهایی است که رانندگی می کنم و باد به موهایم می خورد و سرعتم را زیاد می کنم و لذت می برم از زن بودنم. از انسان بودنم. از آزادی ام و در آن لحظه هاست که هرگز به مفهوم وطن به معنای محل تولد فکر نمی کنم. وطن من جایی است که من از انسان بودنم لذت می برم. من کشور جدیدم را دوست دارم. قدر امکاناتش را می دانم. قدر رفاهم را می دانم. برایش زحمت می کشم و برخورداری از این رفاه را حق خودم می دانم. از پول بدم نمیاید و از آن فرار نمی کنم. آنقدر سختی کشیده ام که حالا قدر حقوقم را بدانم. از اینکه بدانم در آینده خانه ای بزرگ خواهم خرید و برای بازنشستگی ام برنامه ها دارم شرمم نمی آید.
دردم جای دیگری است. همان مفاهیم است. همان آزادی است که موقع رانندگی از آن لذت می برم و بعد در همان لحظه از رادیو می شنوم که در شهر کوچکی نزدیک به ما ماموران اداره مهاجرت همزمان به یازده رستوران یورش برده اند و کارگران مکزیکی اش را دستگیر کرده اند. از جکی به اسم حقوق بشر خنده ام می گیرد. از این دمکراسی که قرار است به سبک گل نیلوفر که در گنداب می روید بر روی مردابی از خون بچه های کوچک برپا شود خنده ام می گیرد. از کنفرانس پناهندگی که هفته قبل ریسم به آن رفته بود و در هتل هیلتون بورلی هیلز بود خنده ام می گیرد.
همان کنفرانسی که به ریسم گفته بودند باید منتظر پناهندگان برمه ای باشیم و بدانیم که آنها نمی دانند که لامپ برق چیست یا توالت چطور کار می کند.
شده ام جمع اضداد. از ایران نوشتنم بی فایده است. من چقدر برنامه آینده زندگی ام برپایه رفتن و ماندن در ایران است؟ هیچ. نمی خواهم عروسکی شبیه اپرا شوم که پول خرج بچه ای کنم که باید دستی واقعی برسرش باشد. من آدم این کارها نیستم. اگر واقعا دغدغه ات زنان مملکتت هستم باید بروم آنجا. بروم چادر سرکنم و در مسجد پای حرفهایشان بنشینم. من آدم این کار نیستم. چرا باید به خودم دروغ بگویم و دلم را به این خوش کنم که بعد ها ماهانه چکی هم خواهم نوشت.
به دوستانم توهین نشود. من فقط و فقط از خودم و خصوصیات خودم حرف می زنم. لازم است بگویم که چقدر شرمنده و مدیون همه زنان و مردانی هستم که تمام دغدغه هایشان در بیرون از ایران هم کار برای زنان و مردان و کودکان ایرانی است . آن هم کار مفید؟ من خودم را می گویم که فکر نکنم از پسش بر بیایم.
می خواهم از اینجا بنویسم. برایم اتهام “جاسوس جمهوری اسلامی بودن” و “حالا رفته در ناف امریکا و از انجا بد می گوید” و “اگر خیلی بد است برگرد بیا و اینجا را ببین بعد حرف بزن” مهم نیست. هیچ وقت از حرف مردم نهراسیده ام که این دفعه دومش باشد. بعضی از این حرفها از درون خودمم هم است. یعنی همان مقایسه بین بد و بدتر و بعد هم ساکت شدن. فکر می کنم باید یک جور خودم را در همان قاب مهاجر موفق جا دهم.
هر وقت حس کرده ام که نیرویی خارجی باعث خودسانسوری ام می شود به سرعت سعی کرده ام قالب بشکنم. اگر فکر کردم فلانی را خواهم دید و اگر ببیند من اینطور نوشته ام ناراحت می شود بلافاصله همانطور نوشته ام. هرگز خودم را برای بقیه سانسور نکرده ام. اما الان حس می کنم برای خودم در حال سانسور کردنم. برای همان قالب.
این ها فقط بعضی از چیزهایی بود که این روزها در درونم می گذرد. گفتم برایت بنویسم شاید آرام شوم. می دانم طولانی بود و گنگ. اما شاید این مقدمه طولانی برای تغییری که می خواهم در خودم و در چشمانم و در قلمم بدهم لازم بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.