روزمره

همیشه اینطور بوده که بعد از مدتی تنبلی و ننوشتن قلم سنگین می شود و دست کند. آدم دیگر نمی داند چه باید بنویسد. حرفها انبار می شوند و آخر هم ناگفته باقی می مانند.
آخر هفته خوب و پربلاگری بود. خیلی ها سریع تر از من نوشتند و فرصتی به من این روزها وا رفته ندادند.
میزبان یک آدم به شدت هیولا هم بودم. هیولا به معنی واقعی کلمه: کاردرست !
حالا هی منتظرم ببینم خودش از خاطرات آن آبگوشت به یاد ماندنی چه خواهد گفت. نمی گویم که دلم مثل سیر و سرکه می جوشد که یک وقت…..الله و اکبر!
(‌آن یک مهمان دیگر که خودش صاحبخانه است و دیگر جزو مهمان ها به حساب نمی آمد!)
یعنی برای خودمان الکی خوشیم و آنقدر اینروزها خوشی زیر دلمان زده که نمی دانیم چه کنیم.
پی نوشت: دیروز بدترین روز کاری ام بود. اشتباه احمقانه خودم بود که تاوانش را باید پس می دادم. بد شکستم. بد. تغییر لازم دارم. خیلی زیاد. باید عوض شد که بشود بالا رفت. نمی خواهم درجا بزنم.
پی پی نوشت: این هم شمایل جدید ما!.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.