قونیه

سکوت هم حتی کم آورده است.
هیچ نباید و گفت و تنها به نظاره این عشق نشست.
لحظه را با کلمه آلودن خیانت است.
بیکران را مگر می توان تعریف کرد و در واژه گنجاند؟
ازل اگر آغاز داشت که دیگر ازل نبود.
معمای تلخی چشمان تو هم گشودنی نیست. مثل راز خلقت.
مثل همان
“در ابتدا هیچ نبود و هیچ کلمه بود و کلمه خدا بود”
من هنوز مبهوتم.
دستانم به نوشتن نمی رود. هیچ وقت نرفته است.
آروزویم اما باقی است. نان و نور و رنگ.
تو معنی این واژه های دیوانه را می فهمی.
راست گفته اند پاییز فصل عاشقان پاکباخته است.
فصل واژگان ناب مجنون
جنون از من و واژه از تو.
رنگ از تو و عشق هم باز از تو
می شود من تماشاچی این سماع باشم؟
در قونیه تلخ چشمان تو؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.