هذیان

یک جای کار می لنگد.
مانده ام در نوشتن. یک ساعت است که می نویسم و پاک می کنم. نمی توانم شرح مرض بدهم. مرضش آنقدر دردناک است که از نوشتنش هم ته دل می سوزد. نوشتنی که همیشه تسکین دهنده بوده حالا شده تشدید کننده درد.
نامش لابد همان خود آزاری است. اینهمه گشتن و نشانی اش را پیدا کردن که چه؟ اینبار چه بازی را می خواهی شروع کنی؟ این دردی که الان می کشی کافی ات نیست و باید با چشم خودت ببینی و ذره ذره آهن داغ شوی؟ باید استخوانهایت را هم بسوزانی تا باورت شود که این ها بازی است و تو خودت را مسخره کردی؟
تمام شده و رفته. این را هزار سال است که داری به خودت می گویی. حالا نمی خواهی باور کنی خنده هایش واقعی است باید به خنده های خودت برگردی. تو هم واقعی نیستی. غریبه که نیستیم. لابد نیست دیگر. وگرنه همانقدر لبهای او شادند که لبهای تو. تف به هر چه عکس. تف.
چرا اینقدر به قیافه من نمیاید که سیگار بکشم؟ چرا هر دفعه سیگاری آتش می زنم, باید بخندم و تمام حس تلخش را تمام کنم؟ الان هم می دانم اگر بروم آن وینستون از ایران را رسیده را از کشوی بغل تخت در بیاورم و با ناشیگری همیشگی ام فندک روشن کنم باز هم می زنم زیر خنده. دلم می خواهد تلخ بمانم.
این درد تلخ ماندن و تلخ کردن هم لابد از مشتقات همان مرض خود آزاری است. چقدر اسم ها زیاد شده اند. نمی شود ساده کرد همه اینها را و فقط گفت نزدیکم نیایید که حالم از همه خنده هایتان بهم می خورد و دلم می خواهد خنده بر لبهایتان بماسد و همانجا بمیرید؟
___________________________________________________________

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.