فاصله

ما یک ربع با هم بودیم و ده دقیقه اش را ساکت بودیم. شاید برای همین بود که اینبار دیگر نخواستیم تنها باشیم. باورت می شود من و تو ده دقیقه کنار هم بودیم و ساکت ?
ما باهم بزرگ شدیم. شاید از قنداق. یعنی از وقتی تو به دنیا آمدی. دوماه بعد از من. همسایه بودیم و همسایگی در مرام پدر و مادرهای ما یعنی خواهر و برادر شدن. پدر و مادر تو هنوز عزیزترین هایم هستند.
با هم بزرگ شدیم. شهرهایمان یکی نبود. اما آخر هفته ها را که نگرفته بودند. تا بچه بودیم با ماشین بزرگترها و وقتی عقلمان به ماشین گرفتن رسید دیگر ما بودیم و این جاده. تابستانها هم که وضع معلوم بود.
با هم بزرگ شدیم. دبیرستان رفتیم. تو تجربی و من ریاضی. اما چه اهمیتی داشت. هنوز می شد درسی را پیدا کرد که به بهانه اش شب خانه هم بمانیم. کنکور را بگو
با هم بزرگ شدیم. عاشق شدیم. پسر بازی کردیم. ترسیدیم. خندیدیم. گریه کردیم. راه رفتیم. آرایش کردن یاد گرفتیم. مانتو شناس شدیم. مانتو های آبی مان را یادت است. واقعا به آنهمه متلک می ارزید؟ چند سال قبل بود؟ ده سال؟ دوازده سال؟
ازدواج کردی. با آن مرتیکه کثافت . بدم میامد ازش. تو میترسیدی. خواهرت رفته بود. برادرت رفته بود. تنها بودی. من بودم. شاید ندیدی. چقدر دلم می خواست سر عقدت جواب ندهی. اما تو گفتی و من گریه کردم.
شاید از همانجا شد که جداشدیم. شاید بقیه جوانی ات ماند. شاید وقتی من هنوز مشغول کشف تجربیات تازه بودم تو دستت را بند کرده بودی. نمی دانم. نمی خواهم توجیه کنم. اما این همه فاصله از کجا آمد؟ می دانم که از همان سه سال زندگی ات با آن کثافت آمده است. همان سالها که من حتی دلم نمی خواست گویم که چه می کنم و تجربه هایم چگونه می شکند و بزرگم می کند.
از جهنم آمدی بیرون. خوب بود. اما حالا وقت تجربه هایی بود که من سالها قبل بوسیده بودمشان و گذاشته بودمشان سرطاقچه. چه باید می کردم وقتی دیگر برایم جالب نبود تازه کشفیات تو. ما فاصله گرفتیم. من فاصله را دوست نداشتم.
دوسال قبل باز بهتر بود. هنوز می شد با صحبت از قدیم و قدیمی ها وقت را گذراند. تو بعضی ها را یادت مانده بود و من بعضی دیگر را. هنوز می شد مثل قدیمها نشست و تمام شب را یک نفس حرف زد. خاطره ها هنوز کافی بود.
کاش اینبار همدیگر را نمی دیدیم. شاید هم نباید دیگر تنها شویم. اینطور هر دو می فهمیم که دیگر حرفی برای گفتن نداریم. که تجربه ها چگونه عوض شده اند و دیگر زبان هم را, تاریخ هم را نمی فهمیم. مگر چقدر می شود خاطره های ده سال قبل را تعریف کرد؟ چقدر مگر یادمان مانده از آن آدمها؟
کاش دوباره نزدیک شویم. کاش لااقل نزدیک هم زندگی می کردیم. آن وقت شاید می شد باز خاطره ساخت. هر چند ما نیستیم که خاطره می سازیم. محیط دورمان است که خاطره می سازد و اینجا کسی برای فاصله بین ما دل نمی سوزاند تا دمی را خاطره کند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.