دیوانه

وقت هایی هست- مثل همین امروز- که با خودت فکر می کنی یعنی از این بدتر هم ممکن است؟
چه کنم اگر بخواهم غر نزنم ولی از تمام هیکلم چیزی جز غر نمانده باشد؟
خسته ام و نمی دانم کی زندگی ام مثل آدمیزاد می شود.
این دومین باری بود که از این سردردهای دیوانه گرفتم. دردی کشنده همراه با تهوع. هی به خودم دلداری می دهم که به خاطر سرمای کولرهاست و کافین در شکم خالی. هی به خودم دلداری می دهم که هیولایی به اسم میگرن به سراغم نیامده. هی می گویم ارثی هم اگر بود و قرار بود از مادر گرفته باشم خیلی زودتر از اینها باید شروع می شد.
روز دیوانه ای بود.
نحسی ام دامن دو عزیز را – از بهترین های همین حوالی- هم گرفت. رویی از من دیدند که در هیچ کابوسی تصورش را هم نمی کردند. بیچاره ها زنگ زده بودند برای احوالپرسی و چنان پاچه ای ازشان گرفته شد که فکر نکنم دیگر هرگز نامی از من ببرند.
چقدر شرمنده باشم خوب است؟
خسته ام و پر غر. دفعه بعد اگر این سردرد آمد میروم دکتر. حالا امروز را فکر کنم به خاطر با سر خیس زیر کولر نشستن بود. یا شاید هم این کار وحشتناک امروز.
الان هم آمده ام زیر آفتاب نشسته ام. دلم می خواهد بروم خرید. فرقی ندارد. گوجه فرنگی یا کیف و کفش. فقط بروم جایی که بتوانم چند ساعت راه بروم.
هنوز چهار ساعت دیگر باید یکجا بی صدا و بی حرکت و زیر سرمای منجمد کننده این کولر ها بیشینم.
دلم نمییاید خستگی ام را و غرهایم را به خانه ببرم. گناه آن بی نوای از همه جا بی خبر خسته تر از من چیست؟ کاش زمان به عقب بر می گشت و من میتوانستم حداقل از دل آن دو دوست خوب در بیاورم.
من گناه دارم. دلم می خواهد الان گریه کنم. اما این را هم نمی توانم. کلاسم شروع می شود الان.
خسته ام. خیلی خسته.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.