روزمره

اول: از دست این مادرها!
وقت ناهار است و چند نفر از همکارها هم در آشپزخانه با من نشسته اند. از هر دری صحبت می شود . نمی دانم حرف از کجاست که یکیشان می گوید.: ” دختر من بیست و دوسالش است. از هجده سالگی هم با دوست پسرش زندگی می کند. اما من مطمینم هنوز باکره است.” نگاهش می کنم و در دل می گویم. آره. من هم همینطور.
دوم: من و یحیی
یحیی ماشین سیزده ساله من است. امروز حساب کردم که تقریبا سه ساعت از شبانه روز من در این ماشین می گذرد.چیزی در حدود دوازده – سیزده درصد .بی انصافی است اگر چیزی از یحیی اینجا نگویم. بی نوا زار میزند که مرا بشویید اما کو گوش شنوا. به خودم قول دادم شنبه وقت بگذارم و تمیزش کنم. حالا یک بخشی اینجا اضافه می کنم از قصه های من و یحیی.
سوم: کامپییوتر باکلاس ما
یک کامپیوتر Dell قدیمی به ما داده بودند که وقتی از این دفتر به آن دفتر می رویم از آن استفاده کنیم. مرجان اسمش را گذاشته بود چانگ. چند روز پیش چانگ عمرش را داد به شما. یعنی باطری اش دیگر کار نمی کرد. بی نوا دیگر خیلی پیر شده بود. رفتم تحویلش دادم و گفتم که کامپیوتر جدید می خواهم. یک مقدار اینور و آنور کردند و سعی کردن با این کارتهای حافظه سر و تهش را هم بیاورند. گفتم جان شما راه ندارد و کار من بدون لپ تاپ اصلا لنگ می ماند. ریسمان گرفته کامیپوتر اپل دوهزار و هفتش را داده به ما فقط محض اینکه ما قهر نکنیم. حالا این را جهت پز دادن نگفتم. عرض کردم به دو علت. یکی اینکه همتی کنید و یک اسم با کلاس برایش پیشنهاد کنید ( طبق رسمی که مرجان شروع کرده باید اسم آسیایی باشد) یکی دیگر اینکه آقا! این چقدر سخت است. ما عمری با ویندوز و این دوبار تلق تلق روی صفحه کار کردیم. حالا تا بیاییم به این کامپیوتر جدید عادت کنیم و یادش بگیریم عمرش تمام می شود. یک جایی همین دور و بر در اینترنت سراغ ندارید لااقل بزرگ کردن پنچره اش را به ما یاد بدهد؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.