اتمام حجت

ببین!‌خیلی وقته می خوام اینا را بارت کنم. هی دست دست کردم. دیگه بسه. دیگه صبر آدمیزاد هم حدی داره. ما هم که از اولش به نظر شما بویی از آدمیزادی نبرده بودیم. بسه دیگه.
خسته شدم از دستت. رو اعصابی. بودنت به شدت رو اعصابه. آخه شناخت پاکباخته ای مثل تو از پشت این نقاب رنگی حضرت والا بودن به سادگی دیدن کک و مک های منه از پشت حتی یک خروار کرم پودر. آخه ببین. ما خودمون هم نقاشیم. هم نقاشیم هم بازیگر. دیگه شناخت اینکه یکی داره از روی سناریو می خونه – حتی اگه سناریویی باشه که سالها نوشته و تو مغزشه- ایکی ثانیه بیشتر کار نداره.
نقش بازی کردن هم بد نیست. همه ما هم بازیگریم هم نقاش. اما یه بار. دو بار. یه تماس دو تماس. دیگه باور کن وقت ندارم. آخه جیگر من . اونی نیستی که دلت می خواد باشی. دیگه غریبه که نیستیم که.
یا یه همتی کن و واقعا همونی باش که آرزو داری و گرنه جان من بذار ما هم زندگیمون رو بکنیم. من هم موندم با این همه رنگ عوض کردن تو چه جوری کنار بیام و کدوم قیافت رو باور کنم. ما که از اول هیچ پخی نبودیم. تو فکر کردی هستیم. فکر کردی به ما بچسبی تو هم پخی می شی. اشتباه کردی. حالا برو سراغ یکی دیگه.
اینقدر هم به این و اون نپر. بذار بقیه زندگیشون رو بکنن. آخه تو این دنیا شش میلیارد آدم دارن زندگی می کنن. فوقش از نظر تو پنج میلیارد و نهصد و نود و نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه نفرش خر باشن> ولی باز هم جا واسه همه هست. هم ما خرها و هم تو یکی. آخه چرا اینقدر سخت نفس می کشی؟
همین دیگه. اینها رو گفتم که حجت خودم رو تموم کرده باشم. آقا جان. ما رو به خیر و شما رو به سلامت. به من هم ربطی نداره که اینجا رو می خونی یا نه. من حجت رو تموم کردم. دیگه باقی اش عمر شما.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.