امروز

با لاله گوشت بازی می کنم. دست تو روی گونه های من است. چشمانم را می بندم و فکر می کنم پرزهای پره های گوشت را هم می شناسم. چشمانم را که باز می کنم نگاهم به پل دستانم روی سینه ات خیره می شود. جایی که قلبت می زند و دست من هم همراه با آن آرام بالا و پایین میرود.
چراغ سمت تو روشن است. نور به نیمه صورتت خورده است و من به تن برهنه ات نگاه می کنم. غرق خواهشم اما شهوتی در کار نیست. اینبار فقط تو را می خواهم. بدن برهنه ات هم باید جزیی از این تویی باشد که می خواهم.
چرا همیشه وقتی به تو می رسم کلمه کم میاید؟ بدنت را چگونه باید وصف کرد که کم نگفته باشم؟ دستانت از روی گونه هایمم پایین میاید و من دوباره چشمانم را می بندم.
تو خوبی. کلمه دیگری پیدا نمی کنم. به همین سادگی. خوبی و بودنت خوب است. با تو بودن خوب است. در کنار تو حس آن گیاهی را دارم که خودش است اما به شاخه دیگری تنیده و با هم یک ساقه محکم را ساخته اند. با تو ساقه شدن را دوست دارم.
تو خوبی. به خوبی آن کسی که در یک جاده سخت هم صحبت می شود تا سختی سنگلاخ کمتر شود. تو حتی از آن همراه هم خوب تری.
می دانم که اینجا را نمی خوانی. می دانم که می توانم هرچه دلم بخواهد بگویم بدون اینکه نگران سرخ شدن گونه هایم باشم. نوشته های اینجا را از نوشته های پشت کارتی مان هم بیشتر دوست دارم. پشت کارت جای کافی برای حرف زدن – برای از تو حرف زدن- ندارد.
این به هم چسبیدگی, این هرم بدنهامان را دوست دارم. این بی شهوت شهوت زده را دوست دارم. این کنار هم خوابیدن و حرف نزدن و نگاه کردن و لمس کردن را دوست دارم. شرابمان هم لب نزده مانده هنوز. لب تو اما اینجاست.
خوب است که هستی. تو خوبی و با تو همه زندگی خوب است.
امروزمان مبارک.
سال گذشته: امروز

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.