خیال

جایی آمده ایم که آخر دنیاست. گوی که زمین از همین جا سر و ته می شود و اگر دست تکان دهی از آن طرف چشم بادامی ها جوابت را با خم شدن می دهند.
این مرغان دریایی چه دلبری ها که نمی کنند لب این ساحل صخره ای و سرد و نم کشیده. لابه لای چوبهایی که موج آورده شان و من به یقین رسیده ام که باقی مانده کشتی های دزدان دریایی اند. می شود تخمهای سفیدی را دید که تک و توک جایی افتاده اند. پارجه ای را لب ساحل پیدا کردم. می دانم که از بادبان چرکی باید به اینجا رسیده باشد.
شاید در این غار سمت چپمان هم بشود صندوقچه طلا پیدا کرد. نمی بخشم کسی را که اولین بار استدلال کرد :” که اگر چیزی بود تا به حال بقیه پیدایش کرده بودند.” و این سخن نقل به نقل به این همراه بی تحرک ما رسید.
فضای اینجا می خواهد که آدم چشم بند چرمی به یک چشمم ببند و لنگان لنگان به داخل این غار سمت چپ برود. ساحل خفاش هم دارد؟
یک مجسمه شبیه خدایان سرخپوستها هم ساخته اند بالای ساحل سنگی از چوب. مردم آمده اند و در هر جایش که شد سکه فرو کرده اند. نمی دانم ربط این پنی های رنگی را با نذر و نیاز به درگاه این خدای سرخپوست. من هم سکه ای از زمین پیدا می کنم و در بازویش فرو می کنم. بعد چشمانم را می بندم و فکر می کنم که الان باید نیروی پنهانی این خدا- که من اسمش را گذاشته ام خدای آتش- در بدن من رسوخ کند.
آنقدر از این انرژی مطمینم که یک پایم را از زمین بلند می کنم به نیت پرواز. پای دیگر بلند نمی شود. شاید یک سکه کم بود. همراهم صدایم می کند.
آن طرف زنی نقاش بین علفهای تا کمر رسیده اش دارد نقاشی می کند. یک بوم جلویش است که من اگر دوربین را تا حداکثر بزرگ بینی اش جلو ببرم میتوانم تصویر محوی از شکل روی بوم ببنم. دریا جلویش است ولی نمی دانم چرا بومش سبز و قرمز است. چه می دانم. شاید اصلا دارد تصویر خیالی می کشد.
یک موج بلند میاید و چوبهای به گل نشسته تکان می خورند, شاید روح ریس دزدان دریایی در این موج بود یا شاید دست قطع شده یکی از سربازان ملکه. اگر خیالبافی نکنم می شوم مثل همراه بی تحرکم که فقط عکس می گیرد.
چه کسی کشف کرد همه چی را باید ثبت کرد و به خاطره این صفحه های رنگارنگ سپرد؟ شاید اگر عکس نداشته باشیم سال بعد هم برگردیم. اصلا مگر حافظه خودمان چه کم دارد که همه لحظات را باید به این حافظه های مصنوعی سپرد؟
احساس خوبی دارم. شاید وزن زمین در آخر دنیا کمتر باشد. یعنی شاید زمین دیگر خسته شده باشد از این همه جرم و دیده است کمتر کسی به آخر دنیا میاید, پنهانی وزنش را کم کرده است. بی دلیل آخر نمی تواند باشد که من اینقدر سبکم.
هوا خنک است و من همراه بی تحرک عکاسم را لا به لای سنگها جا می گذارم. می خواهم به دهانه غار سمت چپمان بروم و برای روح تمام دزدان دریای مدفون و گنج هایشان فاتحه بخوانم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.