آقای ده نمکی! سلام.

آقای ده نمکی سلام. دیشب نصفه نیمه در عالم رویا و بیداری فیلم شما را دیدم. یادم آمد که شما را میشناسم. البته شما آدم بزرگی هستید و مرا به یاد نمیاورید اما خواستم این نامه را بنویسم شاید از خبری از گمشده ای بگیرم. شاید شما او را بشناسید. البته سر شما اینروزها شلوغ است. جشنواره میروید و فیلم می سازید و با وبلاگ نویسها قرار ملاقات میگذارید در کافه فلان. حال اگر وقتتان اجازه میدهد این چند خط ما را هم بخوانید. جای دوری نمی رود.
آقای ده نمکی. ما بچه بودیم آن سالها. هنوز هم البته هستیم. اما آن سالها بچه های با آرزویی بودیم. مثل حالا نبود که برای آرزو بازی حتی باید هفته ها فکر کنیم تا یادمان بیاید چه آرزویی داشتیم. بگذریم. ما دلمان غلط کرده بود و فکر میکردیم حالا که خاتمی – معرف حضور که هست- آمده لابد میشود اعتراض کرد و لابد ما هم شده ایم دانشجویی که همیشه باید مصون باشد. یعنی خدا شاهده ما باورمان شده بود که دانشگاه حیطه امن دانشجو است و ما گویی سفیری هستیم در ساختمان سفارت که کسی حق ندارد پا به حریم ما بگذارد. البته این فکر به تصور شما بالکل غلط بود. ما فهمیدیم.
اما آقای ده نمکی. همه اینها به کنار. شما هم میدانید و من هم. من فقط میخواستم بدانم سرنوشت آن دخترهایی که آن روز دوستان شما,بی سیم به دستهای پیراهن سفید, چه شد. یعنی میدانم ها. خیلی ها برگشتند و ایکاش برنگشته بودند. اما سحر چه شد آقای ده نمکی؟ چرا سحر هیچ وقت برنگشت؟
آقای ده نمکی. مادر سحر هنوز به من زنگ میزند. هنوز گریه میکند. هنوز به او میگویند دختری نداشته. سحر با من ریاضییات گسسته کار میکرد. سحر از من دو سال بزرگتر بود. سحر هرگز پیدا نشد. آقای ده نمکی. شما که یادتان نیست. اما شاید کسی از دوستانتان بداند سحر چه شد؟ سحر اشتباه کرد که آن روز در امیر آباد بود. سحر اشتباه کرد که مثل من فکر کرده بود ساختمان دانشگاه سفارتخانه اش است. سحر هم مثل من بچه بود. اما دوستان شما که بچه نبودند. آقای ده نمکی. مادر سحر هنوز به من زنگ میزند.
شما که در فیلمتان از عشق میگویید و ترانه میخوانید. سحر هم عاشق بود. سحر هم ترانه میخواند. چرا هرگز برنگشت. چرا حتی نگفتند که کجاست. میدانید خبر مرگ دادن چهل روز عزاداری دارد و بی خبری یک عمر. آقای ده نمکی. مادر سحر دوباره تیر ماه به من زنگ میزند. کاش شما بیاید و یک کلمه بگویید که حداقل جسدش را چه کردید. سحر نوزده سالش بود آن روزها.
آقای ده نمکی. بیشتر از این وقتتان را نمیگیرم. فقط اگر این نامه را خواندید و سراغی از سحر داشتید, در روز نشستتان با بلاگرهای سینه چاکتان, به یکی از آنها بگویید که جواب تلفن تیر ماه مادرش را من اینبار چه بدهم. ممنونم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.