سخته که لیست کرد تاثیرگذارترین ها را. من اصلا کجا هستم که بگویم اینها در رسیدن من به اینجا تاثیر داشتند؟ شاید باید این لیست را وقتی نوشت که به جایی رسیدم. فعلا که دانش آموز بی سوادی هستم که در خم خوب نوشتن زبان مادری اش هم مانده. نمیدانم باید اسم افراد را لیست کرد یا لحظه های چرخش را ( گرته برداری مستقیم) . برای خودم, هر کدام از این خطهای پایین دنیایی حرف نگفته دارند.
به پدرم , بدون شک, بیش از هر کس دیگری در این دنیا مدیونم. آنهمه صبر و متانت و آرامش و احترام. این مرد قدیسیست. پدر نیست. هرچه دارم از این مرد دارم.
کلاس سوم ابتدایی بود. مدرسه هدایت. خانم مشعوف.سه تا بچه دکتر میز اول می نشستند. سمت راست. ردیف اول. همون موقع فهمیدم که همه زندگی ها مثل زندگی ما نیست. همون موقع فهمیدم که بچه دکتر بودن یعنی چه. همون موقع که تولد یکی از اونها به گریه من ختم شد چون کادو ام رل خودم درست کرده بودم و بقیه کادو ها عروسکهایی بود به قد من یا کیف و کفشهای آمده از خارج. همون موقع فهمیدم که دنیا همشه به آن زیبایی که فکر می کنیم نیست.
کتابخونه عمو علی هم بود و خودش شاید. آن جنون خواندن و دیوانه شدنهای هجده تا بیست و دو سه سالگی. آن عاشق شدنهای نوجوانی بود با محمد علی افغانی و سخنرانی کردن با گلسرخی.
دوستی بود در دوره راهنمایی- که من هنوزم خوابش را میبینم- و چشمانم را باز کرد به نامردی های که تا آن روز برایم وجود نداشت. فهمیدم زنها اگر آدم فروشی بکنند به بدترین شکل ممکن آدم فروشی می کنند. اعتمادم را از دست دادم.
” چهره عریان زن در عرب” برای اولین بار در دوازده- سیزده سالگی چشم من را باز کرد به جهانی که برایم غریبه بود. زنی که من بودم و نمی دیدیم. فهمیدم که دنیای زنان همیشه مثل خانه ما نیست. یک عبارت برای خودم درست کردم: ” زن مهجور مانده در تاریخ.”
آقای علیزاده دبیر فیزیک کلاس کنکور من را عاشق کرد.عاشق ریاضی . فحش میداد که درس بخوانم. چقدر دلم میخواست روزی که دانشگاه قبول شدم ماچش کنم اما حزب الهی بود. نمیشد. فهمیدم حزب اللهی ها را نمی شود ماچ کرد.
آن دوسال عمران به من یاد داد و با درد یاد داد که برم دنبال دلم. آن لحظه ای که انصرافم را نوشتم و ردش کردم رفت.
یک آدمی بود صاحب یک رنو پنج سورمه ای و یک جاده ای بود میانبر میان ساری و بابلسر. صاحب آن رنوی سورمه ای و آن راه وسط برکه های پر از مرغ دریایی در بدترین روزهای زندگیم بهترین همراه من بودند. شاید روزی نوشتم از صاحب آن رنوی سورمه ای و آن جاده و آن جنون شب تا صبح راه رفتن ها.
اطاقی بود کثیف و زشت پایین میدان امام حسین. روزی در آنجا فهمیدم که زندگی می تواند چقدر زشت و کثیف و لجن مال شود. از لجن بیرون آمدن خوب بود.
هجده سالم بود. ساعت نه شبی .شروع کردم به خواندن ” وداع با اسلحه” ترجمه دریابندری. وقتی ساعت چهار صبح کتاب تمام شد چنان رعشه ای گرفتم که بی اختیار به اطاق ممنوع پدر و مادرم رفتم و بینشان خوابیدم. نه همینگوی و نه دریابندری شناسم اما رعشه آن شب را هنوز به یاد می آورم. آن شب و شبهای بعد از آن فهمیدم که قدرت قلم یعنی چه. خواستم بنویسم. خواستم قوی شوم.
یک اردیبهشت گرم بود در سال هشتاد. به من نشان داد که معنی دوستی تبدیل شدن به چاه فاضلابی برای مدفوع دوستانت نیست. خوشجالم که آن روز نرفتم کوه.
دیوانگی های شب خوابی بود تو کوه های جاده فیروزکوه. برف و گریه راه سبلان بود. سیلی محکمی به گوشم بود که پاشو راه برو. ستاره شمردنها بود و قصه گفتنها. در کوه یاد میگیری که وقتی خسته شدی برای نفس تازه کردن به پایین نگاه کنی که چقدر راه آمده ای و آرام شوی. گاهی به عقب نگاه کردن خوب است.
اکتبر دوهزار و سه بود. یک روز سرد پاییزی در ترکیه. خانم عبادی به من فهماند که میشود. خانم عبادی تجسم زنده ” شدن” بود. هنوز هم برایم اسطوره است.
مهاجرت اما خورد کرد. مهاجرت بیش از هر سفر دیگه ای تاثیر گذار بود. آن دیوانگی ترکیه و آن بهت سال اول اینجا. بد خورد کرد پدر نیامرزیده. اما خوشحالم که پوستم را کلفت کرد. هرچند هنوز شکننده تر از آن است که خود را پوست کلفت بخوانم. دلم میخواهد پوستم کلفت تر شود.
آن پیرزن شصت و هفت ساله اولین کلاس کامپیوتر اینجایم هم بود که وقتی روز تولدم بهش گفتم پیر شدم و میترسم به من خندید که من پسرم چهل و هشت سالش است و من تازه امدم یاد بگیرم که بروم سراغ یک کار بهتر.
یک شب مستی و گریه هم داشتم همین تازگی ها که یاد آوری کرد به خودم که کی هستم و چه میخواهم. آن مستی آن شب لعنتی شاید تلنگری بود که مدتها بود احتیاج داشتم و جایش خالی بود.
××××
مهران, نازی, پیام, احسان, بارانه, مرجان و مهدی– که بالاترین او را از ما ربود-, خداداد و سیاه هم- که مهمان است, اگر خواستند بیایند و ادامه بدهند. ( ایالت خودمان است. دلمان میخواهد پارتی بازی کنیم. عیبی دارد؟)
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات