یادمه دختری بود که به ” روابط عمومی” مشهور بود. بهترین بازی سالهای زیادی از دوران کودکی اش خودکار به دست گرفتن و مصاحبه کردن با عمو و عمه و خاله و دایی بود. یادمه دوستایی این دختر بهش میگفتن تو میتونی بهترین جاکش تهران بشی بس که این زبونت خوب کار میکنه. یادمه سر صحبت رو با هرکسی میتونست باز کنه. میتونست در بدترین حالت یه رابطه رو درست کنه و نگه داشته باشه. میتونست کاری بکنه که طرف از نگاه بی اعتمادش در عرض چند ساعت به بازگو کردن شخصی ترین لحظات زندگیش برسه. یادمه…
زبونم قفل شده. حرف نمیزنم. صدام در نمیاد. گلوم بسته شده. برای گریز از ارتباط تازه به هر دری میزنم و خودم رو پشت هر بهانه ای پنهان میکنم. اگر از پس تمام این موانع چشم آفتابی و مهتابی به روم بیفته چنان بد برخورد میکنم که طرف فرار رو به قرار ترجیح میده.
به وضوح درک میکنم چقدر مصاحبت با من زجر آور شده. نه تنها برای غریبه ها که برای دوستان هم. حرفی برای گفتن نیست و اگر هم باشه نه حوصله اش هست و نه حس اینکه گوش شنوایی. به سادگی میدونم که وقتی از دری بیرون میرم چه حرفهایی پشت سرم گفته میشه. دیگه شمار ” به درک ” گفتنهایم هم از دستم در رفته. گاهی فکر میکنم سیر تناسخ به ” خانم هاویشام” شدن رو دارم طی میکنم. خوبه باز مخاطبینم رو راست تر شدن و راحت به من میگن که برم گم شم.
چی داره سر من میاد؟ کجا رفت اون دختر شاد و سرزنده ای که جمعی رو به حرکت وا میداشت؟ کجا رفت اون دختری که همیشه حرفی برای تعریف داشت و برای هر کس نکته ای؟ اثرات بالا رفتن سن هست یا عدم اعتماد یا اشتباه در اومدن محاسبات یا بریدگی های مهاجرت؟
یادمه دورانی بود که خوندن شعر و گفتن نام کسی بهترین بهانه بود برای آغاز صحبت و ادامه و چه بسا دیدارهای بعدی. حالا دیگه اسمی نیست که در گفتنش نفرتی نباشه. جریانی نیست که یکی از طرفین انتقاد جدی براش نداشته باشه . شاید به خاطر بیشتر دیدن آدمهای پشت پرده هاست و دیدن تکاپوی پشت صحنه که برای رنگ هست و بازی جلوی تماشاگر ها. شاید به خاطر این هست که دیگه نمیشه به بازیگر ها اعتماد کرد. شاید چون خود تماشاگر هم به پشت پرده اومده و داره به صورت خودش و بقیه پودر میزنه.
بالا رفتن سن هم هست لابد. محافظه کار شدن و ترسیدن هم. ترس و کم آوردن از انرژی گذاشتن برای دوست هم. دوستی رو نگه داشتن انرژی میخواد. گوش شنوا میخواد که سر کار و نصفه شب و موقع درس نمی شناسه. وقت میخواد که به صحبت و راه رفتن و خرید و گریه و بغض بگذره. چقدر بهانه های این سرزمین زیادن.
دلم برای رابطه های که با اسم یک کتاب شروع میشد و سالها به زیبایی ادامه پیدا میکرد تنگ شده. دلم برای اون دختربچه که خودکار به دست مصاحبه میکرد هم. برای همه شب نشستن ها و حرف زدن ها و باز هم حرف زدنها….
پی نوشت: آذر جانم. اگه قفل این دهن باز بشه و آرزویی به یادم بیاد, برایت مینویسم. فعلا آرزوی جز برگشتن اون دختر خودکار به دست به درونم ندارم که اگه اون برگرده, بقیه آرزوهام رو با اون خودکار نقاشی میکنه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.