اشکم دم مشکم شده و از این حالت متنفرم. هر روز هشت ساعت کار کن و بعد هم بدو که مدرسه ات دیر شد. هیچ الاغی هم اینقدر واحد بر نمیداره که توش بمونه. حسرت یه کتاب غیر درسی رو هم که دیگه باید به گور برد. هوا از قشنگی داره میترکه, اون وقت من فقط باید دیوار ببینم. این جا هم که همه از غم و قصه دارن حرف میزنن. ما ژن عزا داری داریم به خدا. اصلا این همه درس بخونیم که چی؟ که فردا کره خرامون سوار اسکلید بشن؟ می خوام صد سال نشن. دلم میخواد برم به آب بزنم اما کلاسم نیم ساعت دیگه شروع میشه و پرزنتشین واقعا پربار من در مورد بررسی نژادی فاجعه کاترینا.
——-
دو هفته پیش تو این دهات ما سخنرانی خانم مهرانگیز کار بود. من کلاس داشتم و نرفتم اما امروز فهمیدم که چه هیجاناتی رو از دست دادم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.