گل و بادکنک و شمع

نمیدونم فقط یه تصادف مسخره هست یا وسیله شکنجه. نمیدونم چرا باید هشت مارچ ما دوازده ساعت بعد از تهران شروع بشه. نمیدونم چرا صبح هشت مارچ ما باید وقتی باشه که همه اتقاقهای بد افتاده و فقط خبرش هست که میشه همراه صبح ما.
پارسال, صبح هشت مارچ من اینطور شروع شد. و اینطور و اینطور و اینطور و اینطور.
روی میزم چند تا بادکنک بود و کارت و چند تا بسته. همکارهام میخواستم سورپرایزم کنن مثلا. من اشک میریختم و چشمام روی صفحه مانیتور قرار نداشت. فرصتی هم برای پاک کردن اشکها نداشتم. دلم بدجوری گرفته بود. یکی از همکارهام گفت حق داری گریه کنی . الان ربع قرن شدی. و دلم میخواست بهش بگم آخه تو چه میفهمی از اون چیزی که تو گلوم داره خفه ام میکنه. کسی چه میفهمه. بی معنی هست. فرار کنی و هر لحظه و هر ثانیه نگاهت به عقب باشه. این فرار لعنتی و این نگاه به عقب لعنتی تر از اون.
امروز صبح هم با همون بغض قبلی شروع شد. با این صفحه و خبرهای بدتر و نگرانی های بیشتر.
دلم گرفته. بدجوری. دلم میخواد کامپیوتر رو امروز خاموش کنم. اما بی خبری که چاره کار نیست. هست؟ خبر داشتن یه نگرانی داره و بیخبری هزار تا.
میدونم هشت مارچ خیلی هاتون تموم شده دیگه تا حالا. میدونم که این سالها هیچ وقت نشده که هشت مارچ رو با دل خوش جشن بگیریم. میدونم که راه زیاد دارید ( من حتی نمیتونم خودم رو با شما ها جمع ببیندم). اما با همه این حرفها. مبارک باشه. به شادی و محبوبه و ژیلا مبارک تر از همه. ( هر چند این ایستگاه ملت سالهاست که مسدود شده است.)
freewomen.jpg

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.