چهل درجه زیر شب!

هیچ فکرش رو کردید که کتابهای ر- اعتمادی و فهمیه رحیمی و دانیل استیل چقدر به بلوغ ما ها کمک کرده؟ البته لازم به ذکر هست که هیچ کدوم از خواننده های اینجا هرگز نه اسم این نویسنده ها رو شنیدن و نه یک بار کتابهاشون رو دیدن چه برسه به خوندن اینها. ولی این بنده کمترین همین جا اعتراف میکنم اگه دانیل استیل نبود من الان در موقعیتی که هستم نبودم. البته خوب الان هم در هیچ موقعیت خاصی نیستم . کلا عرض کردم.
خونه ما و خونه مادربزرگم اینها کنار هم بود. یعنی تو یه کوچه بود. خاله هام هم همه مجرد بودن اون دورانی که من دبستان و راهنمایی میرفتم. فکر کنم کلاس چهارم ابتدایی بودم که کتابخونه پشت کتابخونه خاله وسطی رو کشف کردم. کتابخونه پشت کتابخونه , کتابخونه ای بود که توش پر از کتابهای قهوه ای جیبی بود که جلد نداشت و من فکر کنم خاله وسطی اونها رو از اکبر – خوشتیپ اون موقع محل که عینکی هم بود و همه دختر بزرگ ها دلشون میخواست با اون تو گروه وسطی باشن- میگرفت. این آقای اکبر فکر کنم بعدا با خاله بزرگ سر وسر پیدا کرد. چون من چند دفعه دیدمشون که باهم میرفتن تو اتاق در رو میبستن. از بحث خارج نشیم حالا. من وقتهایی که بعد از ظهری بودم کویتم بود. چون خاله ها همه دبیرستان میرفتن و همیشه صبحی بودن. من هم میرفتم اونجا و شروع میکردم به کتابخوندن. یه سری کتابها ایرانی بود. یه سری هم خارجی. خارجی ها داستان یه کارآگاه بود که یه دوست دختر داشت. داستانهای آل کاپن هم بود. یه گنگستری بود. یادم نیست اسمها رو. ولی س.ک.س .ی بودن. ( این رو خوب یادمه). کتابهای جیبی قبل انقلاب بودن لابد.
کتابهای ایرانی رو هم بعدها فهمیدم نوشته های ر- اعتمادی هست. یه کتابی بود که تا آخر عمرم نفهمیدم چی شد آخرش. چون کتاب نصفه بود. اکبر لعنتی!.اسم کتاب بود چهل درجه زیر شب. قصه اش هنوز به شدت یادمه. یه پدری که ورشکسته میشه و میره شمال که خودش و دوتا دختر و پسرش رو بکشه. این وسط دختره عاشق پسر ویلای همسایه میشه – و خدا میدونه من چند بار اون صفحه ای که اونها با هم خوابیدن رو خوندم- و پسره هم عاشق منشی پدره میشه که از قضا پدره هم عاشقش شده…آقا ما تا اونجا خوندیم که این دختر منشی خود کشی میکنه و میرن بیمارستان …و من هنوز بعد پونزده سال ( گیریم که ده سالم بود اون رو خوندم) نفهمیدم که آخر این قصه چی شد.
راهنمایی که رفتیم دانیل استیل مد شده بود و فهیمه رحیمی. دانیل استیل رو من از بچه ها میگرفتم و بعد با مامان باهم میخوندیم. یعنی نه اینکه با هم بخونیم. یعنی اون هم میخوند. یادمه اولین بار واژه همجنسگرا رو تو یکی از کتابهای دانیل استیل خوندم. یعنی اون گفته بود همجنسباز. حالا به هر حال. کلی با بچه ها سر اینکه آخر کتاب چی میشه بحث هم میکردیم.
فهیمه رحیمی افت کلاس بود. اما همه یواشکی میخوندنش. اتوبوس و پنجره و از این حرفها…کتابهای اون حال نمیداد بعد از خوندن کتابهای خارجی قبل انقلاب. ولی خوب. کاچی به از هیچی. تریپ عشق و این حرفها بود.
دیگه دبیرستان بامداد خمار اومده بود و جسد های شیشه ای – با عرض معذرت از دوستاران حضرتش ولی واسه من در همون حد ها بود- اما دیگه یاد گرفته بودم اصل قضیه رو. دیگه خوندن صحنه بوسه یا عشق بازی شکم آدم رو اون مدلی ( میدونید کدوم مدل رو میگم؟ همونی که یه جوری میپیچه) نمیکرد.
اون موقع ها که ماهواره و اینترنت نبود. ما بودیم و تنی که یه چیزهایی رو میخواست اما نه میدونست چی هست و نه میدونست چه جوری باید بدستش بیاره. شاید همون موقع که به بچه های مدرسه های کشورهای دیگه یاد میدادن از کاندوم چطور استفاده کنن , ما دلمون به همون پیچشهای شکم خوش بود. شاید اگه اون ر- اعتمادی خوندنهای یواشکی دبستان نیود بعد ها این نمیشد.
میدونم گفتن این حرفها الان خنده داره. احتمالا هیچ کدوم از ما ها دیگه وقتی واسه این کتابها و مجلات – و ایضا وبلاگهایی- که زرد گذاشتیم اسمش رو نداریم. اما قانون عرضه و تقاضا رو یادمون نره. هنوز هم کسانی هستند که برای رسیدن به چیزهایی که برای ما بدیهی شده و تکراری احتیاج به دیدن و خوندن همین ها دارند.
اینبار که خواستیم تو کافه ای سیگار بکشیم و قهوه تلخ بخوریم وغصه بخوریم از دیدن این همه زردی , یه ذره به اون پیچشهای شکم فکر کنیم و بلوغی که برای همه در یک سن به دست نمیاد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.