یک روز دل انگیز زمستانی را توصیف کنید!

اینقدر امروز روز خوبی بود, اینقدر خوش گذشت که دلم نمیاد تنهایی کیفش رو ببرم. شما هم بازی..

امروز ناهار سالانه هیت مدیره بود به کارمندا به مناسبت کریسمس و سال نو. ما هم صبح شیکان پیکان کرده, ماتیک زده کفش تق تقی پامون کردیم بسم الله گفتیم و راه افتادم.
چهار راه دوم رو رد کردم که دیدم ماشین قرمیده. زدم کنار دیدم بعله. پنچر تشریف دارن. با هزار بدبخت کشوندمش تو یه پارکینگ. حالا ساعت هفت صبح یکی رو پیدا کن که ماشین بهت قرض بده. بعد از نیم ساعت اینور و اونور زنگ زدن قرار شد که بابا و منا- خواهرم- بیان که من ماشین منا رو بگیرم . بعد بابا منا رو ببره برسونه سر کار. بعد صاحب کار منا اون رو بیاره خونه . بعد خاله ام ببردش دانشگاه , شب هم وحید هم بره بیارتش. هماهنگی زیاد ساده نبود!
منا گفت که باطری ماشین درست کار نمیکنه. وقت نکرده عوضش کنه اما اگه هر یه ساعت برم یه استارت بزنم مشکلی نیست. من هم که دیرم شده بود ماشین رو برداشتم و با یه ساعت تاخیر رسیدم سر کار.
تا ظهر خوب بود. خیلی شیک رفتیم رستورانی که مراسم بود. به همه یه شماره دادن که کادوهای هیت مدیره رو قرعه کشی کنن. شماره من بود ۳۸۹. شماره های ۳۸۸, ۳۹۰ و ۳۹۷ انتخاب شدن. من هم لبخند زدم.
ساعت دو مراسم تموم شدن و گفتن دیگه ما لطفمون زیاده شما برین خونه. کلاس من ساعت پنج و نیم بود ذوق کردم گفت یه ذره وقت هست برم درس بخونم.
اما ماشین روشن نشد که نشد. جامپر به دست یکی رو پیدا کن که ماشینش کامپیوتری نباشه و بشه ازش برق گرفت… القصه روشن شد و ما سوار شدیم رفتیم همونجا نزدیک کلاس تو یه قهوه خونه ! نشستیم که درس بخونیم. زیپ این کیف رو باز کردیم و دیدیم بعله. بعضی وقتی کیف آدم رو برمیدارن و کامپیوتر خودشون رو میذارن اون تو , حواسشون نیست که شب کامپیوتر صاحب کیف دوباره اون رو برگردونن سر جاش!
من موندم و نوشته های نداشته . یه ساعتی به در و دیوار زل زدم و یه قهوه خریدم و چون پر کردنش مجانی بود دل درد گرفتم بسکه قهوه خوردم. ( یک اعتراف بزرگ الان میخوام بکنم اونهم اینکه من ورق بازی با کامپیوتر بلد نیستم یعنی حتی این یه کار رو هم نتونستم بکنم)
دوباره القصه ساعت پنج بلد شدم که برم کلاس باز همون آش و همون کاسه و من جامپر به دست شروع کردم لبخند زدن به ملت.
رسیدم سر کلاس. دیدیم یه نوشته زدن پشت در کلاس که همونطوری که تو سایت کلاس ( چی میگن به این لینکهای مربوط به هر کلاس که استادها با دانشجوها در ارتباطن باهاش؟) اعلام شده کلاس امروز به علت سخنرانی استاد تو فلان جا تعطیله. شما دوباره سایت رو برای تکالیف هفته بعد چک بکنید.
اینجا آدم نتیجه میگره که وجود هر چیزی علتی داره و اگه کلاس سایت داره آدمیزاد دانشجو باید اون رو چک بکنه.
و باز هم انسان خیری به بنده برق دادن و من رسیدم خونه. ماشین رو بردم تو پارکینگ و بزرگترین اشتباه عمرم رو مرتکب شدم.
ماشین رو خاموش کردم.
و بعد یادم اومد که دسته کلیدهام رو که خوب کلید خونه هم توش بوده صبح دادم به بابا. اونها هم خیلی شیک عصر رفتن سن حوزه دیدن دختر خاله مامان. کلید من تو خونه اونهاست. آقا داداش سر کارن و یازده شب میان. منا خانوم هم که چون با آقا وحید کلاساشون ساعت ده شب تموم میشه اون موقع میان خونه.
بنده از ساعت شش و نیم تا ده و اندی تو ماشین نشستم و به این فکر کردم که چقدر سرما دوست داشتنی هست و لعنت فرستادم به جد و آباد اونی که دامن کوتاه رو اختراع کرد!
پی نوشت یکم:
لیست کارهای فکری انجام شده در مدتی که بنده در ماشین بودم:
۱. نیم ساعت اسم فامیل
۲. ایده دو پست وبلاگی توپ
۳. حل کردن بخش عمده ای از مشکلات جهان امروز
۴. تغییر دکور خونه
۵. برنامه مسافرت دور امریکا و ایضا دور دنیا
۶. سه بار تغییر رشته درسی
۷. دو ایده توپ برای بیزینس
۸. این رو نمیتونم بگم
۹. ایده نوشتن یک فرهنگ انگلیسی به فارسی فحش های رایج
۱۰ به بعد هم دیگه خیلی تخیلی بود …گفتن نداره.
پی نوشت دوم:
آقا ( و خانم) اینها رو ولش. من امروز ناهار گوشت خرگوش کباب شده خوردم با سالاد اختاپوس به مرگ خودم. من قبلا پای هشت پا ( از اون گنده ها) خورده بودم ولی اینها اختاپوس کوچولو بودن یعنی اندازه کف دست با هشت تا پای کوچولو که از اون دکمه ها هم داشت روشون. من از سرشون خوردم. خرگوش رو هم قبلا خورده بودم ( تو ایران فکر کنم).
ولی این اختاپوس عجب چیزی بودها. اینجا تشریف بیارید در بست میبرمتون اون رستورانه. حالا عکسش رو پیدا میکنم میذارم.
بفرمایید اینهم عکس ها ( این و این) اینی که من خوردم بیشتر شبیه این دومیه بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.