ایهام

صحنه اول – ساعت بازده و نیم شب – خونه
من: وای خاک به سرم. پاک یادم رفت.
اون: چی رو؟
من: قرار بود ساعت هشت برم قرصام رو بگیرم از داروخونه. باید الان بخورمشون. من برم. زودی میام.
اون: صبر کن با هم بریم.
من: درس نداری مگه؟
اون: حالا ده دقیقه عیب نداره.
صحنه دوم- ساعت یازده و سی پنج دقیقه شب- تو ماشین.
من( با یک صدای بسیار کشیده و لوس ): هانی! مرسی که اومدی.
اون: دیوونه. مگه من مرده ام که بذارم این وقت شبی تو تنها بری داروخونه.
من( با صدای شبیه تنوره دیو) : یعنی چی ؟ مگه من خودم چلاق بودم؟ انگار من تا حالا تو شب جایی نرفتم؟ مگه من بهت گفتم بیایی مواظبم باشی؟ عمه ات بود پارسال سه شبانه روز تنها تو بیابون و دره رانندگی کرد؟ جوری میگی انگار من تنها تا حالا پام رو از خونه بیرون نذاشتم. این چه مدل حرف زدنه. اصلا تو آنتی فیمینیزم و سکسیست و مرد سالار هستی. تو اصلا از نسل همونهایی که که به زن میگن منزل. به زن میگن ضعیفه. ای برده دار مدرن.
مکث طولانی.
اون ( با نگاهی که بی شباهت به نگاه عاقل اندر سفیه نیست): ما قدیما به این چیزها میگفتیم ناز کشی. منظور از مگه من مرده ام اینه که الهی من دورت بگردم. الهی من فدات شم. شما تنها اگه بخواهی فضا هم میتونی بری البته اگه خودت کار کنی پولش رو در بیاری ها. ولی ما قدیمیا این مدلی ناز میکردیم. اون قدیما ها… که شما سوادت به فیمینیزم و اینها نمیرسید ها. اوه… از اون موقع ها که من عاشقت بودم ها….یه ذره صبر کن. این عینک – تو که لنز میزنی البته- رو از چشمت در بیار. یه وقتهایی هم فکر کن من دلم میخواد نازت کنم…
من: خوب. اوکی. از اول میگفتی. ولی قبول کن بد ناز کردیا. خیلی ایهام داشت توش….
اون: الله و اکبر….

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.