تازگی‌ها- یعنی یه چند ماه گذشته- خیلی ترجیح می‌دم برم در جمع‌ کسانی که منو نمی‌شناسن. بعد هر طور باشم فکر می‌کنن خب همینطوره دیگه. نمی‌گم لذتی رو که از کنار دوستان خودم بردن می‌برم اونجاها هم می‌برم، اما تو جمع غریبه‌ها بودن یه مزیت خوب داره. یه مزیت خیلی خوب. من می‌تونم ساکت باشم!
به طور تاریخی من آدم پر‌حرفی‌ام. یه ذره اختلال حواس و مشکل عدم تمرکز هم که داشتی باشی (مقادیر عظیمش موجوده در این مورد خاص) که خب دیگه نور علی نور می‌شه به اضافه از این شاخه به اون شاخه پریدن و زود حوصله سر رفتن. واسه همین رفیقام- یا کسانی که منو می‌شناسن و به این آدم عادت کردن- منو ساکت که می‌بینن فکر می‌کنن یه مرگی‌ام هست. بعد این سکوت حمل بر هزار چیز می‌شه که من حالم عادی نیست، یه اتفاقی افتاده، روی علفم، مستم، یه غلطی کردم که نمی‌خوام صداش رو در‌بیارم، یا غصه دارم و همه رسالت دارن منو خوشحال کنن. اما در واقع هیچی نیست. من ساکت شدم. و راستش خیلی باهاش دارم حال می‌کنم.
اتفاقی که افتاده در واقع اینه که دیگه نمی‌خوام/ نمی‌تونم حرف بزنم. نمی‌خوام نظر بدم. از صدا خسته شدم. اصلا فکر نمی‌کنم نظر من قراره چیزی رو عوض کنه و اصلا هم فکر نمی‌کنم بحث کردن بلدم و راستش رو بخواهید فکر می‌کنم همه بحث‌هایی که میشه موضوعاتی هستند که هیچ راه حل یکسان یا تجربه یکسانی در موردشون وجود نداره. ماها دنیا رو از دریچه چشمای خودمون و تجربیات خودمون می‌بینیم و در یک مورد خاص تو یه جمع پنج نفره- مثلا- پنج تا عکس‌العمل مختلف می‌تونه وجود داشته باشه. اصلا همه حواشی به کنار. دلم ساکت شده. به همین سادگی.
بعد خب تو جمع غریبه، کسی که نمی‌شناسه منو فکر نمی‌کنه که یه مرگیم هست که ساکتم. فکر می‌کنن کلا این شکلی‌ام. بعد این خوبه. یکی دو ماه پیش با دوستای یکی از دوستام رفتیم یه سفر کوتاه چند روزه. هیچکی هم منو نمی‌شناخت. فکر هم نمی‌کنم تا آخر سفر کسی فهمید که من کجا و چه می‌کنم. یه روز هم واسه خودم از جمع مرخصی گرفتم رفتم واسه خودم کشف مکان کردن. کسی نپرسید چه کردی و کجا تکخوری کردی و چه مرگته و باز چی شده و باز چی زدی. کلی خوش گذشت تو جمع غریبه بهم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.