نشستیم تو یه کافی شاپی (یعنی الان واقعا نشستم در این کافی شاپه هنوز). من دارم برای یه شغلی تقاضا می‌کنم و این رفیقم داره کتاب می‌خونه. رشته‌اش هم یه چیزی توی کامپیوتر هست که نمی فهم.
بعد من اولین چرک‌نویس نوشته‌ام رو با یک پاراگرافی بسیار بسیار عالی تمام کردم که یعنی وقتی خودم نقطه رو تایپ کردم، گفتمم. ووو (خیلی خارحی طور بود این تصویر) بعد یه دو دقیقه با خودم قیافه کسایی رو که الان هیچی نمی‌تونن بگن و میخکوب شدن رو دور اون میز مجسم می‌کنن. یکی میگه خیلی قوی بود. یکی دیگه می‌گه آره واقعا راه زیادی رو اومده، بعد سومی می‌گیه حتی اگه برای این شغل هم نه،‌ هر طور شده من باید این آدم رو ببینم و همه می‌گن که برای مصاحبه برم اما در واقع می‌دونن که منو استخدام می‌کنن.
خیلی تصویر خوبی بود. خیلی از خودم خوشحال بودم و تصویر اصلا تصویر یک سیت کام دیدن. مثلا اونجور که توی هو ای مت یور مادر فکر می‌کنن. یا حتی بیگ بنگ تئوری جوری که شلدن تصور می‌کنه (حالا نه ب اون صورت غلظت و برق برقی) هنوز غرق این خیالات بودم که به این رفیقم میگم جان من اگه از همه تقاضانامه همین یه پاراگراف چهارخطی رو بخونن منو استخدام نمی کنن؟ تو خودت اگه بودی منو استخدام نمی‌کردی؟
بعد دادم خوند. بعد اصلا هیچ چیجان زده نشد و ووو نگفت ولی گفت نه. من چرا باید همچین آدم بی‌ثباتی رو استخدام کنن. گفتم بی‌ثباتی چیه؟ نشون می ده از همه این بی ثباتی ها گذشته و به این شغل رسیده. این آرزو اش بوده. رفیقم یکی از همون نگاه‌های هوو ای مت یور مام رو تحویلم داد گفت اوه یا! یو! (خارجی گفت با اینکه ایرانی هست/ کلا ستینگ خیلی خارجی بود.
منم خیلی بهم برخورده گفتم خب نوشته های من اینجوریه تو هم مهندسی نمیفهممی. اگه من یه چیزی یاد گرفته باشم ساختار شکنیه و من نمیتونم تقاضای کار اونطوری بنویسم مثل شماها. پگاه بعدش گفت که کلا مشکل من زیادی احساساتی شدن هست در نوشته هام و چون تو رشته خودم همه چی شخصی هم هست برای رشته خودت خیلی خوبه و مهمه و همیشه تو وبلاگم هم شخصی مینویسم و کسی تا حالا به خاطر احساساتی بودن ردم نکرده این رو نفهمیدم که دنیا اینطور نیست و اگه یه سازمانی که به حیطه شخصی آدمها مرتبط نباشه رد م بکنه می فهم که دنیا اینطور نیست
بعد هم یه ذره حرف زدیم و من گفتم تو مهندسی و اونم گفت تو احساساتی هستی و یک نویسنده خوب باید بتونه هر جوری بنویسه و باید بتونه موقعیت سنج باشه و احتمالا به زودی یه چیزهایی میره توی کونم وقتی درسم تمام شد و بیکار موندم و منم گفتم اگه تا حالا کارم رو پیش بردم این دفعه هم می‌برم و اون دوباره گفت منم امیدوارم که پیدا کنی اما من جای تو بودم یه ذره پول جمع می‌کردم. منم گفتم بی پول بشم میرم سفر و دوباره اون بحث چطور میشه بی پول سفر کرد و کلا پاراگراف خیلی معرکه و شاهکار من فراموش شد.
اما پگاه راست می‌گفت که من در تمام زندگیم لازم نداشتم احساساتم رو قائم کنم. یعنی همیشه بخشی از من بوده. (واسه همینه که ممد بهم میگه دراما کویین، اما من حرفش رو قبول ندارم و می‌گم اون خیلی سنگه و از حد متوسط آدم‌های جامعه خیلی کمتر احساسات داره و این در واقع مشکل اونه و نه مشکل من و ….)
واقعا هم هست که تو کار و رشته من خیلی بخش احساسات مهمه. تجربه های شخصی آدما خیلی مهمه. نزدیک شدن به تک تک افراد مهمه و علایقم هم دور و بر این چیزاست. بعد یه جاهایی که ناطق مطلق باشی (مثل همین بلاگ که حتی بخش نظراتش بسته است و کی حوصله داره ایمیل بزنه باهات مخالفت کنه) بیشتر یادت میره که غیره از احساسات چیزای دیگه هم هست مثل حرف نزدن و صبر کردن به جای همه شوقت رو بیرون ریختن. سیاست هم میگن مهمه که آدم بتونه چی رو کجا بگه و چه کاری رو کجا کنه. واقعیتش اینه که اگه قرار باشه برای این کاره که دارم تقاضا می‌کنم اینا فاکتورهای مهمی باشه آیا ارزشش رو داره با توجه به اینکه کار رویایی منه ( و من هنوز فکر می‌کنم با اون پاراگراف آخر اونها صد در صد استخدام می‌کنن و اگه نکنن حتما یه موسسه‌شون یه مشکل بزرگ داره!)

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.