اوریانا فلاچی و توستالژی باغهای مهدشت

تازه رسیدم خونه و وبلاگها یکی درمیون خبر مرگ فلاچی رو نوشتن.
——-
یادمه دبیرستان بودم. بچه هاش که همه اومدن امریکا, عمه ام یه روز از ساری بهم زنگ زد و گفت کلی کتاب جارو کردم از اطاقهاشون. میخواهی یا بدم به کتابخونه. گفتم نگه دار این دفعه که اومدم برشون میدارم.
خونه عمه تو باغهای مهدشت بود. یه جایی نمیدونم چند کیلومتری ساری. بهشت بود لعنتی با اون تمشکاش و باغهای پرتقالش.
خیلی کتاب بهم رسید از اون سفر. فکر کنم هسته اولیه کتابخونه خودم هم اون کتابها بود. کتابهای چاپ زمان شاه که دیگه هیچوقت تجدید چاپ نشدن با اون ورقه های نازک کاهی رنگ. ده جلد کلیدر رو یادمه از اونجا داشتم. سکوت بره ها رو. سیذارتا رو . یادم نمونده . ولی فکر کنم بالای پنجاه جلد کتاب ناب بود.
یادم نیست چند تا از کتابهای اوریانا فلاچی هم تو اون سری به من رسید. یادمه مصاحبه هاش رو میخوندم و بعد میرفتم تو نقش اون. فکر میکردم که چیکار کرده که اینجوری میشینه جلوی این آدمها و باهاشون حرف میزنه. یادمه یه مدت بد اسطوره شده بود. خیال پردازی جزو تفکیک ناپذیر من متولد اسفند بود و چی بهتر از خیال پردازی با نقش فلاچی. مصاحبه اش با شاه یه مدت شده بود موضوع بحث من و پدرم که واقعا این ادعاهایی که شاه کرده درسته . که اگه بود تو بیست سال قدرت اول دنیا میشد. مصاحبه اش با کسینجر هم یادمه.
دیگه اما دنبالش نکردم. نه هیچوقت کتابی ازش به انگلیسی خوندنم و شاید اگه امروز اسمش رو نمیشنیدم هیچ وقت به یاد اسطوره نوجوانی ام هم نمیافتم. زنی بود این فلاچی هم. امیدوارم آرام بخوابه.
یاد مهدشت هم به خیر با اون تمشک های محشرش. نمیدونم عمه قبل از اینکه بیاد خونه اش رو فروخت یا داره هنوز.
خوبه آدم یه جای پر از تمشک یه پنجره داشته باشه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.