سی‌ام ژانویه دو هزار و دوازده

یه زوج شصت و شصت پنج ساله کانادایی دو شب خونه ام هستند. از طریق همین کوچ سرفینگ اومدن. جدای اینکه فکر می‌کنم پدر مادرهای شصت ساله ما آیا امکان داره اینطوری مسافرت بکنن یا نه و هر شب برن خونه یه آدم کاملا غریبه، به شدت دارم باهاشون حال می‌کنم. یعنی یه چند ساعتی که امشب حرف زدیم. بهشون کلید دادم که دیگه نگران برنامه من نباشن. گفتم یه شب دیگه هم می‌تونن بمونن. غذای خودشون رو درست می‌کنن ( با موادی که خریده‌اند و گذاشته‌اند توی یخچال). من هم چایی گذاشتم و اون‌ها هم یه شرابی آوردند و باز کردند و خوردیم. پدر و مادرم هم که میان خونه من اینقدر راحت نیستند که اینا هستند و من باهاشون بودم.
تراپیستم گفت اگه ذهنم رو بتونم سینسوسی مدیریت کنم، شاید بهتر بتونم تو رو هضم کنم. من ترجیحم قورت دادنه البته.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.