بیست و هشتم ژانویه دو هزارو دوازده

منا اومد آماده بشیم بریم عروسی. من خونه دوستم بودم. تب و تاب عروسی دلم می‌خواست،‌ اما جفتمون بی‌حوصله بودیم. غر زدیم قبل از رفتن. بعد رفتیم یه آریشگاهی همچی شینیون کرده (بعله. موهای من به اندازه شینیون هم رسیده) ماتیک سرخابی زده لباس شیکان و حتی کفش بسیار پاشنه بلندی پوشیده رفتیم عروسی.
عروس سال‌ها خواهر من بود. یعنی بهترین دوست زندگی. تا بیست سالگی. بعد دیگه فضا و مکان عوض شد و ما دو تا هم. الان هیچ شباهتی با هم نداریم، اما دوستیه از جنسیه هست که می‌دونی همیشه هست واست. داماد رو هم که اصلا نمی‌شناختم. مامان بابای عروس مامان و بابای دوم خودمم. یه سری فامیل‌های مشترک قرار بود بیان. معاشرت اجباری نمی‌خواستم.
تبدیل شد به یکی از بهترین شب‌های این چند وقته.
آدم که دوره، بزرگ شدن بچه‌ها رو نمی‌بینه. یه پسر کوچولویی تو کوچمون زندگی می‌کرد، فامیل همین عروس اینا،. همه روز دم حیاطشون وا میستاد. هر دفعه هم به من میگم «آجی لوا». تو عروسی شده بود یه آقای خوشتیپ کت و شلواری که آدم رو کلی بغل محکم می‌کرد. یه دوست اون زمان‌های رها هم بود. یه کیفی داشت یه کیفی داشت که تو بار ببینیشون، بعد به بارتندر بگی که مشروب اونها رو بنویسه پای تو. یعنی تو عمرم فکر نمی‌کردم عرق خریدن واسه اینا اینقدر اینقدر کیف داشته باشه.
با پسرعمه‌ام،‌ که همیشه سر جنگ داشتیم با هم، نشستیم تو همون بار و واسه اولین بار آدم بزرگانه حرف زدیم. اعتراف می‌کنم که شوک شده بود. برای من حرف‌هایی که می‌زد خیلی غریب نبود. حکایت خیلی از مهاجرهای ماست، مخصوصا اگه هنرمند باشن.
عروس از وسط سالن اومد کنارم همون لحظه اول و بغلم کرد و زد زیر گریه. انتظار اینو نداشتم. من هنوز هوشیار هوشیار، نمیدونستم چه کنم. فکر نمی‌کردم این حس هنوز مونده باشه در خصوص این رفاقت برای اون. دیگه تا اخرش هی تور عروسش رو گرفتم پشتش رقصیدم. یه چندتایی هم گوشمالی به داماد دادم که هوی! حواست باشه!
مامان عروس رو کلی ماچ کردم. باباش رو همین طور. بعد من سال‌ها تو خونه اینا زندگی می‌کردم. عروس تو خونه ما. بعد دیگه رها اومد و پسرعموم و بعد شروع کردن مازندرانی رقصیدن و به تنهایی ضیافت شام خیلی شیکان رو تبدیل کردن به یه مهمونی تو مایه های علی گرایلی. عالی بود.
آدم که بزرگ میشه یه دفعه یه سنی می‌مونه. بعد کوچیکترها بزرگ می‌شن می‌رسن به آدم. یه حال خوبی داره بشینی با برادر کوچیکت عرق بخوری! بعد بزرگ شدن همه، بعد حالا نمیدونی بری تو فاز رفیق یا تو فاز الهی قربون دست و پای بلوری خواهر برادرم برم!
دیگه بخشی از خانوادمون عروسی رو به گند کشید و عروس و دوماد در رفتن. من هم بالاخره رفتم به مامان داماد تبریک گفتم.
هیچی دیگه. بادابادا مبارک بادا خوندن. ما مامان بابا رو تنها گذاشتیم هتل، هر کدوم از سه تا به جانب الواتی بعد از نصفه شب خویش روان شدند.
الکی الکی عاشق فامیل بازی شدم. همه فکر می‌کردن من چه خوشحالم. نمی‌دونستن یواشکی اون پشت بساط ودکا به ره بود. سلامتی عروس خوشگلمون تازه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.