داستان از یه شب سرد ماه دسامبر شروع شد. یه دختره بود که حالش خوب نبود. هیچ حالش خوب نبود. یه ایوون سرد سیاه بود و دختره ایستاده بود اونجا و هی علف می‌کشید که یادش بره چقدر تنها شده و چقدر قراره تنهاتر بشه روزای بعد. بعد یکی از دوستاش اومد. همراه اون دوستش یه پسره دیگه بود. یه پسره کچل با یه چشای عجیب درشت.
اون شب همه مست بودن و های بودن و رقصیدن و حرف زدن. دختره فهمید که اسم پسره هست دیوونه. بعد هی نگاش کرد زیرچشمی. دختره خیلی شب بدی داشت. رفت به دوستش که دیوونه رو آورده بود گفت که این دوستت با کی هست. دوستش گفت نمیدونم با هیچکی. دختره گفت من ازش خوشم اومد. دوستش گفت خب برو سراغش. دختره نرفت
اون شب تمام شد. دختره نصفه شب خل شد. میخواست برگرده بره خونه خودش. گریه کرد. خیلی گریه کرد و صبح زود پاشد و رفت.
زندگی دختره عوض شد. دو ماه همه اش گریه می‌کرد. همه اش تنها بود همه اش تنها به خودش و تنهایی اش چنگ می زد. اما فکر دیوونه یه جای روزای شبونه اش بود. دختره گریه می‌کرد اما وقتی گریه اش بند می‌اومد فکر می‌کرد که چرا اینقدر چشای دیوونه یادش مونده.
بعد یه روزی یه ویدو دید که یه ادم خلی بود توش که شبیه دیوونه بود. مثل خل ها هی نشست ویدو رو دید خندید. آخرش جرات کرد ویدو رو فرستاد واسه پسره. اون موقع دیوونه یه سگی داشت. دختره به هیچکی تو دنیا اندازه اون سگه حسودیش نمیشد. دیوونه براش نوشت که همه شب با اون اهنگه با اون سگه رقصیده. دختره اون شب می خواست سگ بشه.
بعد یه ذره با هم مسج بازی کردن. دختره تو ابرا بود. آخرش دیوونه یه روز مهربون شد. پا شد رانندگی کرد اومد خونه دختره. قرار بود با هم برن دشت گل. دشته گل نداشت. هوا هنوز سرد بود. تو راه نزدیک بود دختره بسوزه، یه بار هم نزدیک بود م

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.