بیست و چهارم نوامبر دو هزار و یازده

یه لیسک کوچیک پیدا کرده بود.
لباسم داشت خفه ام می‌کرد
بالای کوه بود
بلوزمو در آوردم
لخت نشستم لیسک رو گذاشتم توی دستام و زار زار گریه کردم.
خیلی کوچک بود
خیلی کوچک بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.