ششم نوامبر دو هزار و یازده

ترسم از اینه که دیگه نخوام/ نتونم با توهمت بسازمت. با توهمت حرف بزنم. با توهمت خوشحال باشم. هی یادم بیاد توهمه. بعد اون وقت خود واقعنی‌ات (از اونا که آدم دست می‌زنه، بدن وجود داره، انگشتاش نمی‌ره توی تنت از اونورش در نمیاد. از اونا) رو هی لازم داشته باشم، هی اونو بخوام. بعد خب اونو که ندارم و نمی‌تونم داشته باشم و اون دیگه مثل توهمه نیست که منو بخواد که. بغلم کنه که. دوسم داشته باشه که. بعد اون موقع هی مستاصل و مستاصل‌تر می‌شم.
من فقط تا وقتی می‌تونم توهم کنم تو رو دارم. بعدش دیگه هیچی وجود نداره. من نباید به اون هیچی برسم. من نباید بیدار بشم. نباید بیدار بشم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.