پنجم نوامبر دوهزار و یازده

یه روز مامان بزرگا و بابا بزرگای منم زمین می‌خورن. مثل همین کارتونه. دستاشون سرد می‌شه و لبخندی نیست دیگه وقتی در باز میشه و کسی نیست که بهم بگه تلا بلا مه کش وچه جان. نه ساله ندیدمشون. دارم دق می‌کنم. پیر پیر پیر شدن. خیلی پیر. یه روزی میرن و من دیگه هیچ وقت نه دستاشونو می‌بینم و نه صداشونو می‌شنوم که ازم می‌پرسن دتر چتی هستی.
دلم تنگه براشون. لعنت به من. لعنت به من.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.