تو بدبختی‌ها و فقر بچگی‌ و نوجوونی تنها چیزی که پناه بود، خیال‌بافی بود. خیال‌بافی همیشه مهمترین توانایی من بود. من تو خیال زندگی می‌کردم، زندگی می‌کنم. من خیال می‌بافم و اونقدر باهاشون زندگی می‌کنم که بشن عین واقعیت. من یاد گرفتم قدرت رویاها رو جدی بگیرم. رویاها قوی‌اند. خیلی قوی. رویاهای من واقعی می‌شن. به طرز ترسناکی میان تو واقعیت. یا من می‌رم توشون. من با رویاهام یکی می‌شم.
وقتی حرف از یه رویا می‌زنم، می‌دونم که رویا نیست. می‌دونم می‌شه. به طرز ترسناکی اتفاق می‌افته. یه لحظه می‌تونم به همه چی پشت کنم و برای تحقق اون رویا همه کاری بکنم. همه کاری. و می‌رسم بهش. تا حالا رسیدم.
وقتی یه چیزی رو تو لحظه می‌خوام، فکر نمی‌کنم که ممکنه چند وقت دیگه پشیمون بشم. یعنی عادت ندارم آینده نگری کنم. خوب یا بد اینی بود که تا حالا بود. تصمیمات عجیب و غریب لحظه‌ای. اینه که وقتی یه حرفی از دهنم در میاد، رفیقام می‌گن یا حضرت عباس. می‌گن نمی‌کنی نمی‌کنی اما وقتی بگی دیگه اما…
این رویای تازه، اما،‌ اینقدر اینقدر ترسناکه که خودم هم می‌ترسم بگم. خودم هم می‌ترسم وقتی سرم روی بالشه و دارم تصورش می‌کنم. می‌گم نباس بگم که نشه. این دیگه شوخی نیست. اما جونم داره براش می‌ره. هر روز از یه جایی می زنه بیرون. از یه عکس، از یه خط خبر، از گوشه یه کتاب، از خوندن آرشیو وبلاگ تو. تصویر فقط سفر و تو و سگ و مزرعه و بز نیست. …حتی می‌ترسم بگم چی داره.
می‌ترسم. واسه اولین بار از قدرتم در رویابافی می‌ترسم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.