دوازدهم سپتامبر دو هزار و یک

با خانم دکتر ع که این روزها کلبه حقیر را منور نموده‌اند، رفتیم لب اقیانوس که هم راهی رفته باشیم، هم یک مقدار صحبت‌هایی در حد خودمان داشته باشیم و هم حالا اگر خواستیم غروب را هم ببینیم.
از برکه‌های پر لک لک و درنا عبور کردیم و به بالای صخره‌ای رسیدیم. خانم دکتر ع یک عینک آفتابی قهوه‌ای روی چشمانشان بود. بنده حقیر هم یک عینک آفتابی سیاهی.
پس از سکوت معنا داری خانم دکتر ع فرمودند که چقدر این صحنه شبیه فیلم‌های هالیوودی استریوتایپی کالیفرنیا است. غروب سرخ و اقیانوس و عده‌ای موج‌سوار خوش. بعد فرمودند که صحنه مثل تیتراژ پایانی است که دختره گذاشته رفته اما قهرمان داستان که پسر سیفید پوست بسیار تو دل برویی هم هست بسیار محکم و استوار تخته موج سواری‌اش را برداشته و به اقیانوس زده است و در نمای پایانی که خورشید دارد در دل اقیانوس فرو می‌رود ما لبخندی یواش را بر لب پسرک می‌بینیم. دنیا به آخر نرسیده و قهرمان ما هنوز می‌تواند روی پاهایش محکم و استوار بیاستد و زندگی تازه‌ای را شروع کند.
بنده البته در صحت سخنان خانم دکتر ع شکی ندارم اما صحنه‌ای که من می‌دیدم بیشتر شبیه یکی از برنامه‌های نشنال جغرافی بود که به معرفی ساحلی بکر و دست نخورده مثلا در پرو می‌پرداخت و در همان تیتراژ پایانی آقاهه می‌گفت که این موج‌ها برای اندک موج سوارانی که آن را می‌شناسند بهشتی است ذیقیمت و بعد یک آهنگ آمریکای جنوبی طوری هم پخش میشد.
اندکی گذشت و ما متعجب از این تفاوت بینش، عینک‌های آفتابی‌مان را عوض کردیم.
انگار در یک سالن دیگر نشسته باشی. سناریوی خانم دکتر ع کاملا درست بود. ما دوتا اندکی به هم نگاه کردیم و به این نتیجه رسیدیم که خیلی مهم است که آدم از چه عینکی به دنیا نگاه کند. این طور بود که طی سخنانی عمیق ما توانستیم این اصل اصیل فلسفی را در عمل به اثبات برسانیم و در سکوتی عمیق به سیر آفاق و انفس دادمه دادیم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.