دوازدهم آگوست دوهزار و یازده

تبت- روز هفتم
خب هتل را دیشب عوض کردند، امشب هم عوض کردند. داد مسافرها باقی است و حالا دیگر در یک شهر- لهاسا- مستقریم و آدرس هتل را دارم و از گروه فرار می‌کنم. بعد از پاتالا دیگر حوصله دیدن هیچ صومعه‌ای را نداشتم. کلا من آدم موزه و ساختمان و قصر و این حرف‌ها نیستم. دوست دارم بین مردم باشم. آن‌هم اینجا با این همه بیگانگی عجیبش.
امروز با کیم– همان عکاس کره‌ای*- و ملیکا – که یک دختر فرانسوی است- رفتیم خرید دوربین. برای ملیکا. دل و دینم رفته از دست.
از وقتی دزد محترم بارسلونایی- پارسال همین موقع‌ها- لنزهای نازنینم را قربانی خدای آب‌ها کرد ( این به این معنا است که کوله پشتی لنزهای مرا انداخت توی آب) دیگر دست و دلم به عکاسی نرفت که نرفت. یک لنز قرضی ۱۸-۵۵ از معصومه گرفتم، اما عکاسی نمی‌کنم. بعد از ناپدید شدن این ایفون این دفعه‌ای، برای چایی‌ها تقلب می‌کنم و با دوربینم عکس می‌گیرم. اما جانش نیست.
از شروع سفر تبت شاید پنجاه تا عکس هم نگرفته بودم، اما دو روز است که یک چیزی دوباره قلقلک می‌دهد. اینجا همه چیز خطی است. یعنی معماری خطوط تیز منظم دارد و این جان می‌دهد برای عکاسی از نمای نزدیک. با این لنز من هم می‌شود. یک کمی افتادم به جان خط‌ها و از جزییات عکس گرفتم. لنز آدم را عکاس نمی‌کند، اما دست و بال آدم را برای عکاسی می‌بندد و باز می‌کند.
phpgd2oUfPM.jpg
یک دفعه دیدم دلم باز دوربینم را می‌خواهد و عکاسی را. عکاسی واید هیچ وقت کار من نبوده. نمی‌فهمم آدم چه چیز را می تواند ثبت کند. با وایدترین لنزها هم نمی‌شود هیمالیا یا دشت‌های تبت را ثبت کرد. یا حداقل این ایده من است. جزییات را دوست دارم. برای دیدنشان باید چشم داشت. باید فریم بست بدون لنز و عکس را پیدا کرد.
ملکیا مشغول دیدن دوربین‌ها بود که من این عزیز دل، این خلقت شگفت هستی را دیدم توی قفسه‌ای. یک مدتی عکس دسکتاپم بود لامصب. قیمتش از کمترین قیمت آمریکا پنجاه دلار کمتر بود. راستش آن لحظه‌ای بود که اگر سیصد دلار هم گران‌تر بودم می‌خریدمش. یعنی من که نه. کمپانی محترم ویزا. اما این چین، این ابرقدرت اقتصادی، این غول بزرگ، این اشغال‌کننده تبت، این مدعی اینکه تبت نداریم، چین داریم کارت‌های ما را قبول نکرد. هیچ‌کدامشان را. فروشنده گفت که فقط یک کارت محلی را قبول می‌کند. از کردیت کارت هم اگر پول نقد بردارم، به ازای هزار و صد دلار باید بیش از چهارصد دلار پول اضافه و بهره‌اش را بدهم)
هی نگاهش کردم،‌ هی به فروشنده التماس کردم، هی گفتم بابا این ویزا است. معتبر است. زنگ بزنید همین الان بپرسید. هیچ افاقه نکرد.
با آه و افسون آن نگار دیرین را گذاشتم توی قفسه. بعد هم رفتیم با رفقا مستی با عرق سه و نیم درصدی چینی.
php8Qlj4QPM.jpg
* عکس‌های بی‌نظیر کیم را در وب‌سایتش ببنید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.