بعد از این جریانات هتل و مشکل با آژانس و همه غر زدن‌های ملت، با
نیما رفتم شام خوردم. یعنی ساعت یازده دیشب از کافی‌نت برمیگشتم دیدم هنوز داره کار میکنه و هنوز اون بطری آب رو نخورده. گفتم بیا من می‌خوام ببرمت شام. گفت که کار داره. یه ذره منتظر شم بعد گفتم میرم اتاقم کارت تمام شد صدام کن.
ساعت دوازده و نیم بود فکر کنم که اومد که بریم شام. یه جا رو پیدا کردیمو نشستیم. یه ذره غیبت آدمای تور رو کردیم و گفت که این بدترین توری بوده که توی تمام این سال‌ها داشته و همه خیلی کم صبر و پر توقع و اینا بودند.
بعد هم گفت که به کسی نگو اما من امشب دیگه میرم خونه خودم. دیگه آژانس خودش بدونه با شما. منم گفتم مطمئن باش پولتو میگیری و از فردا به هیچ تلفنی جواب نده. گفت که فردا ساعت پنج و نیم من و یه زوج آلمانی که اونا هم هواش رو داشتند باشیم تو هتل تا بیاد ما رو ببره خونش برامون شام درست کنه.
گفت که پسرش رو می‌فرسته یه مدرسه شبانه‌روزی در نپال. چون می‌خواد انگلیسی یاد بگیره. خودش در هند درس خونده. گفت تابستونا کار می‌کنه که پول دربیاره زمستونا بره با پسرش وقت بگذرونه. گفت این یه رازه و کسی نباید بدونه اون همچین پسری داره.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.