پندار می‌گه که به دست و پا و گردن من بیست متر طناب آویزونه. بیست‌متر که نه، اما من این خنزرپنزهای نخی دور دست و پا و گردنم رو دوست دارم. معمولا از جاهای مختلف از دستفروش‌ها می‌خرمشون یا با کسی عوضشون می‌کنم. هی میان و میرن. غیر از اونایی که دیگه از دستم در نمیان. اگه هم بپوسن و بیافتن همونجا ولشون می‌کنم. حکایت گردن‌بند‌ها جداست. از این ادا و اطوارهای لوس من درآوردی که یکی به خودم بگه می‌گم بزرگ شو ننه!
اما خیلی باید کسی عزیز باشه یا صمیمی که یکی از اینا رو بخواد و من بهش بدم. شب آخری که توی بار کودتا توی بیروت بودیم. توماس گفت یکی از اینا رو بده به من. جفت دستا رو بردم جلو گفتم هر کدوم رو خواستی بردارد. یکی رو برداشت که فکر کنم از همون سنتاباربارا خریده بودمش. بعد تونی یکی دیگر رو انتخاب کرد. تونی مال لهستان رو برداشت که مهدی برام خریده بود. ژاک هم لامصب نکرد و اونی که نگار برام از هیت اشبری خریده بود رو باز کرد. به جین گفتم تو چی،‌ گفت من یکی از گردنبند‌ها رو می‌خوام. آب دهن قورت دادم گفتم می‌دونی که اینا هر کدوم حکایت دارند. گفت اره. اما من باید ویژه باشم. خدایش اون موقع بود دیدم به این خنزرپنزرها هم تعلق دارم. گفتم غیر از کلیده هر کدوم رو خواستی بردار.
اینم نکرد لامصب اون درخته رو که با فرشته از کونکا، خریده بودمش رو انتخاب کرد گفت اینو می‌خوام. بازش کردم و گفتم این خیلی عزیزه. این درخته رو خیلی می‌خوام. گفت اره بهم گفتی!
یه خلخالی هم به پام بود که ژاک می‌گفت با هر قدم که برمی داری می‌خوای بگی من وجود دارم بهم توجه کنید. همون شب که منو می‌رسوند دم هتل،‌ بازش کردم بستم به آینه ماشینش گفتم حالا تو هم وجود داری!
امروز یکیشون رو دادم به یه زن غریبه توی یه چادر.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.