هفتم آگوست دوهزار و یازده

تبت- روز دوم
تبت- روز دوم
اتوبوس خراب بود. بالاخره ساعت یازده و نیم راه افتادیم. راه همچنان جنگلی بود و پر از رودخانه و آب و شباهتی با تصویر ذهنی من از تبت نداشت. اما یواش یواش ارتفاع بیشتر می‌شد. زمین‌های شالی تبدیل می‌شدند به زمین های گندم و سیب زمینی. پوشش گیاهی کوه‌ها کم کم خشک‌تر میشد ومحدود تر.
برای ورد به هر شهر باید در یک مرکز پلیس می‌استادیم همه پاسپورت‌ها رو وارسی می‌کردند و بعد اجازه رفتن می‌دادند.
برای ناهار ایستادیم جایی در ارتفاع چهار هزار و سیصد متری. حال بعضی از مسافرها خوب نبود. من هنوز چیزیم نشده بود. حالا تصویر تبدیل شده بود به همون تصویر ذهنی من از تبت. کو‌هها خشک و رشته کوه عظیم هیمالیا در پس‌زمینه
اتوبوس بالاتر می‌رفت. در ارتفاع پنج هزار و دویست متری در روستایی توقف کردیم.
اورست رو به روی ما بود.
کاش تنها بودم. فقط کاش تنها بودم.
بدون ابر و واضح. هوا هم سرد و خشک. به شدت خشک. بعضی از مسافرها مجبور به استفاده از کپسول اکسیژن شدند. من هم سر درد گرفتم. یه ذره ایستادیم رو به روی اورست و بعد دوباره راه افتادیم. یه باری تنها میام. به خودم قول دادم.
این بالاترین نقطه راه بود و بعد از اون دوباره ارتفاع کم میشد. غروب هم هزار رنگ بود تو اون بیابون و کوه‌ها. من عکاسی نمی‌کنم. همچنان عکاسی نمی‌کنم.
این همه ساعت تو اتوبوس بودن همه رو شاکی کرده بود. دیگه کسی رغبتی به عکاسی هم نداشت. قرار بود ساعت سه بعد از ظهر برسیم،‌ اما ساعت ده و نیم شب رسیدیم به شهر لاتسه. باز هم به هاستلی بدون آب. من فقط خودمو رسوندم به پتو و با همون لباس راه خوابیدم.
از حواشی روز دوم:
رافائل یه وکیل ۳۴ ساله لهستانیه که امروز تو اتوبوس کنار من نشسته بود. یه ذره در مورد اینکه آدم باید در سفر عکاسی بکنه یا نه حرف زدیم. متقاطع حرف می‌زدیم. بعد یه جایی گفت که سخت ترین کار اینکه آدم «خودش» رو پیدا کنه یا بشناسه. بعد گفت که چند ماهی است که ول کرده اومده تو یه معبدی در نپال و همینطوری هست دنبال خودش می‌گرده.
انگلیسی اش خوب نبود. اما اگر هم بود «خود» از سخت ترین مفاهیمی است که میشه به یه زبان دیگه ترجمه اش کرد. «سلف» در آمریکایی با فرهنگ تک‌گرایی همون معنای خود رو در جامعه ایرانی، یا خاورمیانه‌ای، ما که نقش خانواده و فامیل هنوز خیلی پرنگه نداره. تو لهستان، با اون تاریخ طولانی‌اش، هم لابد یه مفهوم دیگه داره.
هر دومون ساکت شدیم. «خود» من لحظه به لحظه تغییر می‌کنه. اگه هم یک جا پیداش کنم به زودی تغییر می‌کنه. همین خود چند سال پیش این وبلاگ رو با خود الان اگه بخوام مقایسه کنم کلا دوتا آدم متفاوت هستند. گفتم اینقدر بهش اهمیت نمیدم. اما یه چیزی که توش هم عقیده بودیم سختی بریدن از تعلقات و دلبستگی‌ها بود.
اتوبوس کنار هر روستایی که می‌ایسته بچه‌ها و گاهی هم بزرگ‌ترها میان دورش جمع می‌شن. بچه‌ها اغلب دستشون رو برای پول یا غذا یا هرچیز دیگه‌ای دراز می‌کنند. ملت هم عاشق این از صورت این بچه‌ّا که از سرما و خشکی هوا ترک خورده عکس بگیرند. ندیدم کسی هم پولی بهشون بده.
یه جایی همسفرا پا شدند رفتن تو یه روستایی و تو خونه‌ها عکاسی. این که میگم ملت نه اینکه من خودم رو جدا کنم. منم یه دوربین فلان قدر دلاری دارم با یه لنز فلان‌تر. گفتم که فقط هنوز درگیرم با خودم در خصوص رفتار با محلی‌ها.
اینجا جنگ بقاست بین آدم‌ها و طبیعت. جنگی در ارتفاع پنج هزار متری بین ادم و سنگ. سختی زندگی رو لازم نیست اصلا توی زندگی مردم ببینی. کافیه به کوه‌ها و زمین‌هایی که توشون صاف شده برای گندم کاری نگاه کنی تا بفهمی جنگ یعنی چی.
من درگیرم. از اینکه بگم با خودم درگیرم هم خجالت نمی‌کشم. همه چی پول نیست،‌اما به قول فرنگی‌ها اخر روز باید نون خورد. ده دلار میشه غذای یک ماه یک خانواده. حالا یه کمی بیشتر یا کمتر. من نمی‌دونم ایا باید در خانه‌هایی که ازشون عکاسی میشه پولی گذاشت یا نه. ندیدم کسی این کار رو بکنه. نمی‌دونم باید به این بچه‌ها پولی داد یا نه. اصلا نمی‌دونم اومدن جهانگردا به اینجاها درسته یا نه. اما مگه ندیدن یا چشما رو بستن راهشه. از یه طرف ادم میگه این آدم‌ها قرن‌هاست دارن اینطور زندگی می‌کنن و زندگی جریان داره از یه طرف آدم می‌دونه معنی یه امکانات کوچک چیه یا چقدر یک چیزهای کوچکی میتونه زندگی رو عوض کنه. مثل همون چرخ دستی که گفتم سر مرز.
عکسا گرفته میشه و ماشین راه می‌افته و بچه‌هایی، که از سوز باد دائم پوست‌های ترک خورده و گونه‌های سرخ دارند، دست تکون میدن واسه جهانگردایی که اعتقاد دارند نباید به بچه پول داد که گدایی رو یاد نگیره. منم کامپیوترم رو باز میکنم که اینا رو بنویسم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.