سی‌ام جولای دوهزار و یازده

با سردرد مستی بیدار شدم و یه چند ساعتی کار کردم. بعد هم زیر بارون با این دوست نپالی ام راه افتادیم رفتیم معبد میمون‌ها
خوبی این دوستم اینه که خودش راهنمای توره اما فعلا کار نداره و از من استفاده میکنه واسه تقویت زبانش و من هم خب استفاده گردشگری می‌کنم ازش.
تامل مرکز توریسی کاتماندو. شاید مثلا ده تا پونزده کیلومتر مربع. تقریبا همه هتل ها،‌هاستل ها، رستوران های اینترنت دار و کافی شاپ ها و خب مغازههای لباس و سوغاتی فروشی اینجا هستند. اما سه دقیقه که از تامل راه بری به هر سمت،‌ به یه دنیای دیگه می رسی که انگار پای توریستا هیچ وقت بهش باز نشده.
رفتیم از کوچه پس کوچه های یه محله که اسمش رو من گذاشتم بازار روز (ساروی‌ها می‌دونن من در مورد چی صحبت می‌کنم) و دور شهر چرخیدیم و یه سری به معابد کوچک توی راه زدیم که تقریبا تو هر خیابون یکیشون هست. رفتم به شومبول آقای شیوا هم دست کشیدم بلکه از نازایی در بیام. یه مکانی هست که یه معبد کوچکی داره که ظاهرا اعضای تناسلی آقای شیوا و خانمش هست و معبد باروریه و زوج های نابارور میرن اونجا عبادت و دخیل. دیگه ما هم رفتیم. گفتیم ضرر نداره.
بعد رفتیم سراغ آقای خدا،‌ باگابادی که خدای خون دوستی بود و اونجا بزها ردیف شده بودند که براش قربونی بشه. کفشم رو در آوردم برم محضرش که این دوستم گفت این آقای خدا خیلی غریبه دوست نیست و من هم نرفتم.
معبد میمون‌ها یکی از معبدهای بزرگ کاتماندوه. سر یه کوهیه هست و قصه‌اش اینه که یه روزی یه آقای مقدسی میاد از تبت بره هند و سر راهش در دره کاتماندو (‌که کاتماندو و سه تا شهر دیگه در اون واقع اند)‌ توقف میکنه و اونجا یه دریاچه می‌بینه و بعد یه گل لوتوس می‌ندازه تو دریاچه. این باعث میشه که همه دره حاصل خیز بشن. این میمونها از نسل اون آقای مقدس هستند بنابراین خیلی ارج و قرب دارند و از سر و کول درختا و ساختمونهای معبد میرن بالا.
واقعا میتونستم ساعت‌ها بشینم نگاه کنم به این بچه میمیون‌های تازه به دنیا اومده (‌که بی شمار بودند) و رفتارشون با مادرهاشون. بسکه آدم خوش خوشانش میشه. دیوانه ها.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.