بیست و نهم جولای دوهزار و یازده

من می‌خوام از بیروت بکشم بیرون، بیروت نمی‌‌کشه. مشنگا ایمیل زدن که داریم می‌ریم کمپ و جات خالی! خب لامصبا باید لحظه به لحظه گزارش بدید و عکس بفرستید؟ نوشتم الهی همه اسهال بگیرید.
جای پشه‌ها هم هنوز می‌خاره به اضافه این تخت که ظاهرا از این حشره‌های تخت داره.
یه سری آدم تازه دیدم امروز و معاشرت‌ کردم زیاد در حین کار. تو این هیر و ویر دارم فکر می‌کنم که چقدر آدم می‌تونه خودش رو از تعریف چیزی که «متمدنانه» خونده می‌شه کنار بکشه و ورای اون فکر کنه.
یه رگه بار پیدا کردم تو قلب کاتماندو. خوبی آشنایی با محلی‌ها اینه. حال خوبی داشت. یاد رگه فستیوال آستین افتادم. تا نصفه شب اونجا بودم و بعد هم رفتم هتل شیکان یکی از آدم‌هایی که اینجا شناختمش، شنا.
اون دیوانه‌ها هم الان دور آتیش لابد نشستن و دارن گیتار می‌زنن و بهم فحش می‌دند و آبجو می‌خورند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.