بیست و هفتم جولای دوهزار و یازده

یه اتاقی گرفتم تو یه خیابونی تو مرکز شهر. دیواراش فیروزه‌ایه. مثل حمام‌های عمومی زمان جنگ. اب گرمش هم امروز قطع بود. لباسامو هم دادم بشورن. نشستم زیر پتو. یه قطره اشک هم زیر چشم سمت چپ جمع شده نمی‌افته پایین.
پنجره‌ها بازن و خیابون شلوغ. یه خانومی داره با صدای بلند تو یکی از کافه‌های اینجا می‌خونه. از یه جایی هم صدای ای ویش یو ور هیر میاد. یه جور سورئالی این صدای زن هندی قاطی شده با صدای گیتار. تنها رفتن به بار خیلی افسردگی داره و گرنه دلم می‌خواست برم بیرون و یه عرقی بزنم بلکه این حال بره.
I don’t wish you were here, but I wish i was somewhere in your fucking thoughts. Just a wish…

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.