بیست و ششم جولای دوهزار و یازده

ظهر رسیدم اینجا. تو فرودگاه دوبی به اینترنت پرسرعت رسیدم و انگار به چشمه آب حیات رسیدم. اینترنت بیروت لاکپشتی بود واقعا.
اینجا مهمان یه دختر بیست ساله هستم (از همون کوچ سرفینگ) که با خانواده‌اش زندگی می‌کنه. پدر و مادر و یه خواهر و برادر. خونه از مرکز شهر (تمال) یه نیم ساعتی دوره. فصل بارندگیه و خیابونا آسفالت نیست. خونه ایشو (میزبانم) طبقه ششم یه آپارتمانیه. البته آپارتمان نیمه ساخت به حساب میاد. آشپزخونه طبقه هفته و در این طبقه ششم یک اتاق نشیمن هست و یک اتاق خواب. اتاق خواب را دادند به من. برق هم تقریبا تمام شب قطع بود.
عصر با ایشو و برادر کوچکش رفتیم برنج و لوبیا خریدیم و نشستم پاک کردیم برای شام شب. یک چیز در مایه‌های پلو با یه آش طوری از لوبیا و سیب‌زمینی و گوجه با کاری.
ایشو سال دوم دانشگاهه و کارهای خونه با اونه.
چیزی که هست اینه که این مدل زندگی با محلی‌ها و خرید و لوبیا پاک کردن و غذا پختن ممکنه برای یه سری (حالا نگم غربی‌ها لزوما) جالب باشه ولی واسه ما که یه عمر سبزی لوبیا پاک کردیم، نمیدونم چقدر جذابیت داره. در ثانی من برای کارم اینترنت لازم دارم مدام. یه چیز دیگه هم اینکه بعد از اون زندگی شبانه دیوانه وار بیروت، خدایش نمی‌تونم نه شب بشینم پلو بپزم.
میدونم حال و هوای اینجا یه چیز دیگه است و من باید اون ده روز رو از کله‌ام بیرون کنم، اما خب سخته. هی فکر می‌کنم من که یه ماه دیگه برمیگردم به اون زندگی معمولی تکراری خونه/مدرسه/ کار، حالا اینجا واقعا قصد زندگی با خانواده رو ندارم.
فکر کنم فردا برم یه اتاقی بگیرم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.