بیست و چهار ساعت گذشته ام در ناامیدی کامل گذشت.
لواهای درونی ام به شدت در حال جر و بحث کردن بودند و الان فکر کنم خسته شدن و به خواب رفتن.
دیروز با مسول دانشگاهی که قراره به اونجا برم صحبت کردم. به این نتیجه رسیدیم که من هنوز میتونم و باید چهل و شش واحد دیگه رو تو این کامیونیتی کالج بگذرونم. بایدها واحد های عمومی هستن و میتونم ها واحدهایی هستن که تخصصی ولی مشترک هستن که اگه تو این کالج بردارم به مراتب ارزون تر خواهد بود.
چهل و شش واحد و من برنامه داشتم که پاییز سال دیگه منتقل بشم. دیگه کاملا غیرممکن هست. حتی از لحاظ فیزیکی. یعنی اگه ترمی بیست و یک واحد هم بگیرم باز هم نمیرسم. بماند که آدمی که هفته چهل ساعت سر کار هست اگه تمام شبهای سال رو هم نخوابه باز هم نمیتونه این تعداد واحد رو بگذرونه و اصلا اینهمه کلاس با برنامه شبانه من ارائه نمیشه.
میتونم به جای دو ترم تو سه ترم تمومش کنم اما فرقی نداره. اون دانشگاه هر سال پاییز فقط دانشجوی جدید میگیره و هیچ فرقی نداره اگه چهار ترم هم بشه. این یعنی دو سال دیگه. و من نا امیدم.
الان دارم فکر میکنم این درست بود که خواستم به جای رفتن مستقیم از کامیونیتی کالج شروع کنم. شاید بهتر بود وقتی دیدم نمیتونم واحد های ایرانم رو منتقل کنم مستقیم برای دانشگاه درخواست میکردم. شاید تجربه کامیونیتی کالج درست نبود
سعی کردم ببینم جنبه های مثبت و منفی چی بوده.
منفی هاش: ( این ها رو یکی از من های درونی مرتب در حال فریاد زدن هست) از هیجده سالگی درس خوندن- و با تمام وقفه های مهاجرتی که هدفش هم ادامه تحصیل بود- در بیست و پنج سالگی به هیچ جا نرسیدن.( دوستانی که الان دارن برای دکترا میخونن و من …)
دوسال دیگه زندگی تو شهری که دوستش ندارم.( بلندترین فریاد درونی)
یه سال دیرتر رسیدن به شهری که میخوام و دانشگاهی که آرزومه.
یک سال طولانی تر شدن دوران تحصیل .
یه سری نکات مثبت هم هست که من دیگه ای در حال فریاد زدن هست (نمیدونم برای توجیه کردن خودم هست یا میشه واقع گرایانه هم بهشون نگاه کرد. )
واسه منی که دارم خرج تحصیلم رو خودم میدم و وام رو گذاشتم برای رده های تخصصی تر, هرچی واحد کم هزینه تر اینجا بردارم غنیمت هست.
شروع کردن از کامیونیتی کالج بعد از وقفه دوساله به خاطر مهاجرت کمک خیلی خوبی بود به آروم دوباره شروع کردن و شناخت محیط تحصیلی جدید بدون پرت شدن به فضای سنگین دانشگاه و البته یاد گرفتن اصول زبان آکادمیک.
کاری که تو این شهر دارم و موقعیتی که میتونم تا یه مدت دیگه ادامه اش بدم. شاید خیلی مهمتر از حقوق بیمه های پزشکی اش باشه که تو این مملکت بد غنیمتی هست.
واسه آدمی که میدونه قراره تو رشته های آکادمیک باشه و به عبارتی تا آخر عمرش درس بخونه یه سال اینور و اونور خیلی فرقی نداره.
اینجوری یه ذره بیشتر وقت واسه تحقیق و ترجمه دارم. کارهایی که دوست دارم.
میتونم کلاسهای دیگه ای رو که دوست دارم, ولی مرطبت به رشته ام نیستن, هم بردارم. مثل رقص و ورزش و مدیریت. و آخر اینکه امکان اینکه با هم بتونیم منتقل کنیم بیشتر میشه و لازم نیست فکر تنها زندگی کردن باشم.
راستش ناامید بودن و نبودن خیلی فرقی نداره. واقعیتش این هست که کاری از دستم بر نمیاد. شاید تنها کاری که بشه کرد این باشه که من همین امروز از کارم استعفا بدم ( که باز هم دوهفته باید بهشون فرصت بدم) و برم بیست و دو واحد بردارم و ترم بعد هم و تابستون هم . که بتونم پاییز سال بعد منتقل کنم. و اون وقت باید شبها هوا و آب بخورم.
از اون مواقعی هست که آدم بیشتر دلش میخواد تایید بشنوه نا چیزی رو که واقعیت هست. اما اگه قرار باشه – همین یه بار پدرام جان– قضاوت کنیم حق رو به کدوم من خواهید داد؟ منی که ناامید هست یا منی که داره خودش رو توجیه میکنه؟ شما که تجربه های تحصیلتون بخصوص خیلی بالاتر از من های من هست فکر میکنید راه سومی هم هست که به فکر من نرسیده؟
پی نوشت: الان که نوشته رو دوباره خوندم دیدم چقدر منم منم شده. منظورم بیشتر از من خود های درونی ام بود. درگیری های شبانه روز گذشته ام که دیدم با ” من” راحت تر بیان میشه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.