بیست و یکم جولای دوهزار و یازده

بیروت- ۹
با املییا (سوئد) و توماس (فرانسه)‌ پا شیدیم رفتیم طرابلس لبنان. دو ساعتی شمال بیروت. قرار بود صبح زود بریم، اما مستی
دیشب امون نداد و سر ظهر را افتادیم. با یه اتوبوس سیر و سفر طوری رفتیم. من و املیا رو هم نشوندن پشت راننده!
نرسیده به طرابلس مجتمع های مسکونی نو و شیک کنار دریا ساختن. اما وارد شهر که می‌شی همه چی فرق می‌کنه. یا بازار قدیمی داره که مسقف بوده اما تو جنگ ظاهرا خراب شده. هیچ شباهتی هم با این جاهایی از بیروت که من دیدم نداره. تقریبا زن بی‌حجاب ندیدم. تو بازار لباس و کفش و صابون و گوشت و سبزی و میوه و همه چی کنارهم وجود داره. همه هم می‌گن هللو و ول کام و کام این و از این صحبت‌ها. یه جا ایستادیم ساندویچ جیگر مرغ خوردیم. گرما دیوانه کننده بود. بعد رفتیم یه بازار لوازم دست دوم که واقعا هیچ چیز خاصی نداشت.
شنیده بودیم بندر طرابلس جای خوبی واسه شناست. اما ظاهرا کسی که گفته بود بندر، منظورش همون مجتمع شیکان‌های قبل از شهر بود. ما رو یه آقای که تو یه داروخونه ازش آدرس پرسیدیم برد بندر. یه منطقه نظامی بود کنار کوه آشغال. (‌کوه آشغال در اغلب مناطق شهری وجود دارد. انبوه زباله و آدم‌هایی که کنار اونها زندگی می‌کنند و خرجشون از آشغل‌ها در میاد. تو بیروت کوه آشغالشون تبدیل شده به یه جنگل، بسکه درخت و گیاه از توش در اومده. رودخانه بیروت که از وسط شهر می‌گذره هم خودش یک کوه آشغاله)
سه تا ایست بازرسی داشت که شما ها اینجا چکار می‌کنید. ما هم پاسپورتامون رو نشون ندادیم گفتیم می‌خواهیم بریم کافه تو محوطه بندر. هنوز فکر می‌کردیم اون پشت یه خبرهایی هست. اما آخرش ناامید شدیم و برگشتیم. حالا می پرسیدن چرا برمیگردید. املیا یک سال مصر بوده و یه کمی عربی می‌دونه. من و توماس که هیچی. این یاروهایی که ازمون سوال می‌کردند هم کلا کپی بسیار خوبی بودند از تریپ فرماندهان عراقی در فیلم‌های دفاع مقدسی ما. سیبلی کلفت و دست به تفنگ و داد و بی‌داد.
حالا حتی نمی‌دونستیم کجا هستیم. یه ربع کنار یه پمپ بنزین مخروبه ایستادیم تا اینکه یه آقایی هندونه فروشی دلش سوخت و ما رو سوار وانتش کرد. من و توماس نشستیم وسط هندونه‌ها. سر راه هم ایستاد و واسمون بستنی خرید. هرچی هم گفتیم آقا ما اینقدر آب خوردیم بستنی حالمون رو بد می‌کنه گوش نکرد. دیگه زشت بود نمی‌خوردیم. هر کدوم یه سطل بستنی خوردیم.
بعد برگشتیم کنار جاده ورودی شهر. یه وانتی اومد و سوارش شدیم و برگشتیم بیروت. توماس سر راه پیاده شد که بره دریا. راننده هم منو و املیا رو یه جای پرتی پرت کرد. تاکسی گرفتیم برگشتیم سر خونه‌هامون. سیاه و کثیف و عرق کرده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.