بیروت- ۸
صبرا و شتیلا
بچهها میدون تیونه پیادهام کردند و قرار شد چهار ساعت دیگه یه جایی منو دوباره ببین. میخواستم تنها برم.
از میدون تیونه باید یه ده دقیقه تو خیابون جمال عبدل ناصر به سمت جنوب غربی پیاده راه رفت تا رسید به میدون شتیلا.
از همون میدون تیونه انگار دیگه بیروت بیروت نبود. خبری از مرسدس و اسکلید و هامر و برگر کینگ و مالهای آمریکایی نبود. پیاده که از تیونه میری شتیلا، سمت راست یه جنگل داره که ورود بهش ممنوعه. اما جنگلش هم خاک گرفتهاست. از همونجا صندوقهای صدقات رو میشه دید. با همون شکل و شمایل. دستهای زرد دور صندوق آبی. با نوشته عربی.
دیدن مامورهای ارتش که جا به جا با تفنگ ایستادند، تو هیچ جای بیروت عجیب نیست. همه جا هستند. اینجا مامور بیشتر بود. رو در یه ساختمونهایی هم سیم خاردار کشیده بودند. دور و بر بلوار پر بود از عکسهای کشته شدهها و پرچمهای حزبالله.
تعداد زنها تو خیابون به شدت کمتر شده بود. یه ذره از تیونه که میری به سمت جنوب، یه قبرستون بزرگ هست. رفتم توش اما پسرکی که دم در ایستاده بود اومد یه چیزی گفت و من رفتم بیرون.
یه شلوار خاکی سفری پوشیده بودم با یه بلوز آستین بلند سبز. یه شال هم انداخته بودم دور گردنم. کوله هم پشتم بود. بیخود با لپتاپ و دوربین سنگینش کرده بودم. دنیای اونجا قابل ثبت نبود.
حالا دیگه دور و بر خیابون پر بود از مکانیکی ها و گاراژهای ماشین. دیوارها سیاه و گلوله خورده. زمین سیاه از روغن ماشین. همه عرق کرده ایستاده بودند دم مغازه ها و نگاه میکردند. من بی نگاه فقط راه میرفتم. میدون شتیلا رو رد کردم و بعد از دو تا دختر که از دستفروشی خرید میکردن پرسیدم که صبرا کجاست.
راهی رو که نشون دادن رو گرفتم. دور و بر حالا تپههای زباله بود. بچهها و پیرمردها توی آشغالا میگشتن. مغازه دارها می اومدن بیرون و نگاه میکردن. من همه حواسم به این بود که فقط به جلو نگاه کنم. وسپا سوارهای کم سن و سال از همه طرف ویراژ میدن و میرن تو کوچه پسکوچه ها.
به یه خیابونی رسیدم که دو طرفش پر از دکه بود. بالای دکهها هم خونه های چند طبقه. یعنی طبقه طبقه روی هم ساخته شده. گلوله خورده. پنجرههای پارچهای. بند رختهای اویزون. بوی زباله، سربازها، تفنگها، پسرهای جوان ایستاده دو طرف خیابون، تک و توک زنان محجبه، سیاه پوستهای گاری کش، آهنگهای عربی، صدای قرآن، ماشین و آدم و حیوان و گاری و زباله و موتور و آهنگ عربی و صدای قران همه توی هم. همه پیچیده به هم.
من دستام رو توی جیبم مشت کرده بودم و راه میرفتم. اسمش ترس نبود، شاید ناامنی بود، اما نفسم بند اومده بود. فکر کردم مال سینوزیت لعنتیه. اما مال سینوزیت نبود. میدونستم کسی نمیاد جلوی من رو بگیره، اما دونست وضع و حال اون فضا و دیدن عکسها و فیلمها،هیچ ربطی به اون واقعیتی که توش قدم میزنی نداره. هیچ ربطی نداره. محدوده میدون شتیلا تا خیابون صبرا یه دنیای دیگه است. یه دنیا که سطح انرژی توش خیلی خیلی فرق داره.
من راه میرفتم سمت جنوب، به سمت برجالبراجنه. حالا میدیدم آدمهایی رو که پشتم راه می رن و با قدمهای تندتر من تندتر میشن. هوا شده بود هزار درجه. دلم میخواست یه زنی بود که میرفتم بهش میگفتم با من راه بیا. شنیدن اینکه تو خیابونهای بیروت مرتب بهت بگن هللو یا بنژو یا ول کام چیز تازهای نیست، اما اونجا کسی چیزی نمی گفت. همه انرژیها توی نگاه بود. نگاهی که من رو فرو میبرد توی زمین.
یه چیزی بود. به چشم اونا من آدمی بودم که اومده بودم «مشاهده» کنم. در واقع غیر از این هم نبود، اما وقتی از اونور به جریان نگاه کنی، شاید دیگه اینقدر عادی به نظر نرسه؟ من چی رو داشتم مشاهده می کردم؟ این زندگی ناانسانی رو؟ این حد فقر رو؟ این آدمهای ایستاده کنار خیابون رو؟ این خشم رو؟
خونهها یواش یواش تبدیل به چادر میشدند و طناب. برج البراجنه دست شیعههاست. صدای قران بلندتر بود. تابلوهای فرج فرجهم هم. سیم خوار دار بود و بازهم تپههای زباله و بچهها و آب سیاه زیر زبالهها. برج البراجنه رو میشناختم. دوسال قبل قرار بود توش باشم، اما بهم ویزا نداده بودند. نرفته بودم آدمهایی رو که اون تو میشناسم رو ببینم. بعد فکر کردم با چه تصوری و چه خیالی من اون ورکشاپ رو نوشته بودم؟ چی فکر کرده بودم؟ اصلا ما تو دانشگاههای خودمون چی میدونیم؟ از چی حرف میزنیم؟
همه چی اینجا سخیف به نظر میرسید. همه چی.
حد فاصل بین شتیلا و صبرا یه دنیای دیگه است. من فقط میتونم اینو بگم. یک حسی بود/ هست که هیچ جوری قابل گفتن نیست. حتی بگم هم فایده نداره. اینهمه فیلم و مستند دیدیم در موردشون، دلمون هم سوخته شاید اما راه رفتن توی اون فضا شاید واسه همیشه یه چیزایی رو عوض کرده باشه. اون احساس عدم امنیت، اون خشم متحرک، اون نگاه به من که مثل نگاه به یک غاصب بود، اون حسی که تو چه میدونی از چی داری حرف میزنی.
نرفتم برجالبراجنه. تاکسی گرفتم برگشتم اشرفیه. نمیشد نفس کشید. میترسیدم. خیلی خیلی میترسیدم.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات